متن پشت جلد
بنشینید!... خواهش میکنم!
خواهش میکنم را بست تنگه جملهای امیرش تا ضرب آن را بگیرد به گمانم رل مرد عاشقپیشه خستهاش کرده و وقتش بود در قالب خودش! نقش چند لحظه قبل نهتنها به مذاق او نشسته که مرا هم ترسانده بود! اگر فیلم آدمخوارها را هم میدیدم و مارهای اناکوندا، اینقدر نمیترسیدم که این لحظه ترسیده بودم! این مرد مار صفت است آدمی را طلسم میکند و مغزش را میخورد و به قلبش زهر میپاشید! باید فرار کنم قبل از اینکه طعمه شوم! نگاهم در نگاه مار بود و باز دو قدم دیگر عقب برداشتم دل میخواست چشم برداشتم از مار و هیپنوتیزم نشدن، اما بیشتر از آن، دل میخواست ماندن و بیشتر اسیر شدن! بنای دویدن گذاشتم!...
نقد و بررسی
_ راه بیفت برو جلو، بعدی نوبت توئه!...
برگشتم سمتش، تا از پشت شیشه ی بخار نشسته چهره ام را دید، با تعجب سری عقب کشید و پرسید:
_ این دیگه چه سرو وضعیه این بار برای خودت درست کردی؟!
هیچ زمان از مردهایی که به خودشان اجازه می دهند خیلی راحت درمورد ریخت و قیافه ی خانم ها نظر بدهند خوشم نیامده است و آقا جهان هم سردمدارشان!
بی توجه به روی ترش و ابروهای در هم کشیده ی من، خودکارش را هل داد در جیب بالایی کاپشنش و بی ملاحظه ادامه داد:
_ زود خودتو مرتب کن وگرنه با این وضعیتی که من می بینم، یا کسی رو به مقصد نمی رسونی یا خودت به مقصد نمی رسی!
دستم رفت لای طره ی مویم و در حالی که با دندان های به هم فشرده آن را دور انگشتم لوله می کردم چشم غره ای هم سمتش رفتم. بی اعتنا به حرصی که از حرف رک و بی پروایش می خوردم راهش را کشید و به سراغ نفر جلویی رفت تا اظهار نظری هم در باب ایشان داشته باشد. درست است که قیافه ام تابلو شده است، آن هم در حد چراغ قرمز سر چهارراه ها(!)، اما او اجازه نداشت به همین راحتی... حیف که کارم لنگش است! فقط کافی است دهان لقی کند و...
کافی است آقا جهان گزارش ببرد و بابا بفهمد که باز هم از خط قرمزش رد شده ام، آن وقت خونم حلال و حکم تیرم صادر می شود.
باران نم نم، کم کمَک شدت می گرفت. نفر جلویی داشت آماده ی رفتن می شد که تازه به خودم آمدم، وقت تنگ بود و باید دست می جنباندم. همزمان که خم شدم تا از زیر صندلی کناری کتانی هایم را دربیاورم و آن ها را با چکمه های پاشنه ده سانتی ام عوض کنم، از توی جعبه مکعب شکل هم مشتی دستمال کاغذی بیرون آوردم. کتانی ها را جلوی پایم انداختم و با دستمال رژ پر رنگم را محو و بی رنگ کردم. دستمالی هم بر گونه و پشت پلکم کشیدم.
"من دختر بدی ام، یا بابا زورگوئه؟!" این سوال به اندازه ی اولویت آفرینش مرغ یا تخم مرغ ذهن درگیر کن است!
در این که من دختر بدی ام حرفی نیست اما بابا هم نمی گذارد همان طوری که خودم دوست دارم، زندگی کنم. می گوید زیادی با مردها برخورد دارم، خب داشته باشم؛ من هم مثل او، چه فرقی می کند؟ به همان اندازه ای که او می تواند با زن ها در ارتباط باشد من هم ممکن است مشتری مرد داشته باشم! برای او اخ نیست و برای من هست؟ چرا نمی خواهد بفهمد که این کار من در واقع حرکتی نمادین است در جهت اعتراض به ظلمی که به یمن زن بودن بر من و ماها می شود؟
اصلا مگر نه این که سهیل هم موقع دانشجویی همین کاری را می کرد که من می کنم، چرا یک بار به او نگفت پسر این کارها ننگ است برای خانواده، اما من شدم ننگ؟!...
چه قدر ظالمی دختر! یادت رفته آن دفعه را؟! طفلک بابا، بار قبلی که این جا دیدم نیم سکته ای زد، دکتر گفت خطر از بیخ گوشش رد شده است. این بار ببیندم سکته کامل رد خور ندارد.
در آینه نگاهی به خود انداختم، آرایشم خفیف شده بود... موهایم را که قبل از بیرون زدن از خانه با مرارت های زیاد اتو کشیده بودم بی اعتنا که زحمتم باد هوا می شود با کلیپس پر پری بزرگی جمع کردم. بابا مخالف صد در صد این کلیپس هاست و هر وقت مرا می بیند می گوید:
_ باز کوهان روی سرت گذاشتی؟!
نفر جلویی راه افتاد و پا روی پدال گذاشتم. آقا جهان با نوک خودکاری که در دست داشت روی شیشه کوبید تا جلوتر نروم و همین جا نگه دارم و خودش مشغول داد زدن شد. شال ابریشمی طرح دارم را با شال نخی ساده ی مشکی رنگی عوض کردم و ناخن های دیزاین شده ام را زیر دستکش های نخی پوشاندم. در حالی که در کنار راننده ی ماشین را باز می کردم در کشویی عقب رفت و کسی روی صندلی عقب نشست. بارانی و چترم را از روی صندلی کناری برداشتم. سوز و سرمای آذر ماه و آلودگی هوا این چند روز امان می برید، خدا را شکر که نمه بارانی گرفته است تا آلودگی کمتر شود. بارانی ام را روی بافت بالا زانویم تن کردم و چتر را بالا سر گرفتم. یک نفر دیگر هم روی صندلی جلو نشست.
آقا جهان قدمی سمتم برداشت و گفت:
_ شانس آوردی امروز من جای باقر بودم، شنیدم آمارت رو به بابات می ده... بابات هنوز سر ساختمون مهندس اکبری خودمونه، نه؟
حرفش بوی تهدید می داد، تند جبهه گرفتم:
_ که چی؟
در این حرفه باید زرنگ باشی وگرنه کلاهت پس معرکه است. خندید، از خنده اش تن لرزه گرفتم.
_ خودت یه کم داد بزن، گلوم درد گرفت. می خوام برم یه چایی بریزم توی حلقم تا صدام باز شه.
نفسم را پر صدا و عصبی بیرون دادم و پرسیدم:
_ فکر کنم حق الداد نمی خواین؟!
برگشت و رو در رویم گفت:
_ به این نمی گن حق الداد، بهش می گن کمیسیون خاله باجی...
با چهره ای مظلومانه، انگشت میانی و سبابه ام را به علامت دو بار داد زدن نشانش دادم. خوشش می آمد سر به سرم بگذارد. نوچ گفت و راه گرفت سمتی و همزمان گفت:
_ نمی تونی کمیسیونمو ندی مامانی وگرنه یه سر می رم سر ساختمون مهندس... حالام خودت یه کم داد بزن تا صدات باز شه خانم خوشگله...
و خندان راهش را گرفت و رفت سمت اتاقک "از من بپرسید".
دسته ی چتر را توی مشت محکم فشردم، مگر نه این که از روز اول می دانستم در این حرفه امثال آقا جهان زیاد است پس نباید قدمی عقب بردارم... از قدیم گفته اند کس نخارد پشت من... "انگشت من" گویا جانی برای خاراندن پشت من نداشت که این طور زیر لبی به طوری که فقط خودم بشنوم می گفت:
_ ونک... ونک... نبود... ونک... لعنت به تو آقا جهان... ونک...
این طور نمی شد که... صدای آقا حمید، همکار سن و سال دارم بلند شد:
_ ونک... ونک... فقط سه نفر...
و مسافرها را هل داد توی ماشین وَن من و نگاه تشکر آمیزی هم از سمتم تحویل گرفت. آقا حمید اشاره کرد سوار ماشینم بشوم و گفت:
_ بدو سوار شو، جارو برقیت پر شد، زود برو تا گردن کلفتای تاکسی دار نیومدن بهت گیر بدن.
این معضل همیشگی تاکسی دارها با ون دارها بود، به ون لقب جاروبرقی می دادند، جارویی که تمام مسافرها را می بلعد!
قدم برداشتم سمت ماشینم که صدای داد آقا جهان با صدای من درهم آمیخت. برگشتن همان و قالب تهی کردن همان... او این جا چه می کند؟! آقا جهان چه از جان او می خواهد؟!