نقد و بررسی
آقا ،استاد نفیسی عملشون تموم نشد؟
با سوال های پی در پی اش پرستار را کلافه و خسته کرده بود. مرد مجبور بود ادب را رعایت کند وگرنه مطمئنا بدش نمی آمد از همین پشت استیشن که نشسته است او را با تیپا بیرون بیندازد . نگاه دختر جوان همزمان با پرسیدن این سوال به لیوان چای مرد بود؛ بخار چای دل سرما زده ی او را ضعف می برد.
مرد پرستار می خواست باز همان جوابی را تکرار کند که طی ِ این یک ساعت و نیم، شش بار پیش هم گفته بوداما تا نگاهش به انتهای راهرو افتاد ،منصرف شد ودر عوض آن جواب ناامید کننده، خوش خبری داد:
_ اوناهاشون اومدن.
دخترجوان نگاه از چای و بخارش گرفت وتمام جانش چشم شد و برگشت. چند نفر از انتهای راهرو می آمدند اما او هیچ کسی به غیر از استاد را نمی دید، فقط او بود و استاد و رویایی شیرین! او بود و استاد و دنیایی حسرت! او بود و استاد و تپش های بی امان قلبش! با خود فکر کرد که کاش آلاء این جا بود که مثل همیشه با جسارتش به داد او برسد اما نبود، فقط او بود و استاد. پیش از این بارها و بارها دیده بودش، همیشه هم از پشت صفحه ی تلویزیون ! حالا با همیشه فرق می کرد،حتی به نظرش قدبلند تر و پر ابهت تر می رسید. می توانست به جرات قسم بخورد که در تمام عمرش آدمی ندیده است که جاذبه ای مثل او داشته باشد. با خود نالید"وای خودشه که داره به این طرف می آد؟! نزن ،نکن، قلب بی صاحب چرا نمی فهمی که الان وقت این همه بی تابی کردن نیست ؟!... الان مثلا اومدم که از حق خودم و هم کلاسیام دفاع کنم، پس نکن؛ این کار رو با من نکن! بذار آروم بگیرم و با اون سنگ هامو وا بکنم."
حق خودش و هم کلاسی هایش! این تنها بهانه اش بود تا به وسیله ی همین بهانه بتواند به دیدن استادش بیاید. تمام دیشب را تا صبح پلک روی هم نگذاشته و به دنبال چاره گشته بود و بالاخره هم این بهانه ی " حق خودش و هم کلاسی هایش" به ذهنش رسوخ کرده بود، بهانه ای با ریسک بالا و نشدنی ... اما به نظرش بهتر از هیچ که بود.
دو هفته ی پیش چه ساده فکر می کرد همه چیز درست شده و بعد از آن همه دست و پا زدن در آتش دوری اش بالاخره می تواند او را ببیند، اما روزگار خیلی دوست نداشت که همه چیز را راحت به او ببخشد . انگار برای به دست آوردن هر چیزی باید کلی خون به دلش می کرد و در آخر هم آیا آن را بدهد آیا ندهد! باید خودش را نصیحت می کرد،باید آرامش را به خود بر می گرداند و باز از نو شروع می کرد!با همین خیال برای خود گفت؛
" اما تو نباید آروم بشینی! اگه کاری از دست دانشکده و آموزش و گروه آموزشی بر نمی آد،تو که نباید از تنها خواسته ی زندگیت بگذری. یادت می آد چه روزایی تا نیمه شب بیدار می موندی و درس می خوندی؟! یادته چه قدر گریه کردی وقتی فهمیدی کارشناسیت رو به جای تهران، اهواز قبول شدی؟! اون هم تازه رشته ی پرستاری و نه پزشکی ! برات مهم نبود که بعدها خانم دکتر بشی یا خانم پرستار، فقط برات مهم بود که شاید روزی، روزگاری گذرت به جایی بیفته که بتونی اون ببینی. یادت می آد که دوباره و سه باره تلاش کردی و تلاش، تا بالاخره دوره ی فوق لیسانست رو تهران قبول شدی؟تو منتظر بودی فقط روزی اونو توی بیمارستان ببینی اما حالا بعد از گذشت یه ترم شمس اقبالت تابیده و اسم اون جلوی یکی از درسات قید شده ، یادته با دیدن اسمش توی لیست چه طور عرش رو سیر کردی و از شوق لرزیدی ؟! باور نمی کردی که دیگه احتیاج نیست شب به شب راس ساعت هشت جلوی اخبار علمی فرهنگی بشینی تا ببینی خبری از اونم هست یا نه! یادت می آد هفت ماه پیش که توی برنامه ی گفتگوی علمی دعوتش کرده بودن ، چه طور جلوی تلویزیرون بال بال می زدی؟! همه ی اینا رو به یاد بیار و پا پس نکش. حالا که اون نمی خواد استاد تو باشه، تو وادارش کن! کاری از دست مدیر گروه برنمی آد چون همین که اسم چنین استادی بین اسامی اساتید دانشگاهشون می درخشه، اونا کلی به خودشون و دانشکده شون می نازن. پس پاشو تکونی به خودت بده و خودت یه کاری بکن!"
نگاه دقیق تری به استاد انداخت؛ با یکی دو نفری گرم صحبت بود. به گمانش رسید که از نزدیکان بیمار تازه عمل شده اش هستند. او با وقار همیشگی پاسخ تشکر آن ها را داد و همراه ِیکی دو پزشک دیگر راه اتاقش را در پیش گرفت.
کم کم چهره ی دختر جوان رنگ عوض کرد و این بار صحبت های سیال ذهنش رنگ یأس و نا امیدی به خود گرفت و با خودش گفت، " اگه از دست من کاری بر نیاد چی؟ اگه هر دوتا پاشو تو یه کفش کرد که نه؛ شاگردی من از سر شما هم زیاده چی؟ نه، از دست من به تنهایی کاری بر نمی آد. می گن چند ساله که روال دانشگاه همین بوده و هیچ کسی هم شکایتی نداشته ، احتمالاً همین که دو جلسه برای رفع اشکال می ذاره باید ممنونش هم باشیم. نه ، این کاری نیست که دست تنها بشه انجام داد؛ ماجرا همون ماجرای یکدست بی صداست! "
صدای پرستار پشت استیشن کمی حال و هوایش را تغییر داد:
_خانم، خودشون اومدند، مگه ازشون سوال نداشتید؟ راستی مریضتون کدومه؟ همونیه که دیشب از آبادان فرستادن؟... اگه اونه دکترش فرق می کنه و باید از... خانم؛ دارم با شما حرف می زنم!
این جمله ی آخرش را وقتی گفت که دختر جوان بی اعتنا به حرف هایش به سمت خروجی بخش می رفت. او نمی توانست با استاد رودر رو یا همکلام شود، اکنون و این لحظه، وقتش نبود. می دانست که خود را می بازد. مطمئنا تا چشمش به نگاه نافذ استاد می افتاد حتی فراموش می کرد که اصلا دانشجوی پرستاری است، چه برسد به این که بخواهد از حق آن ها دفاع هم بکند! باید راه آمده را برمی گشت.
نرسیده به خروجی، چشمش روی نوشته ی طلایی "هو الشافی" حک شده بر روی در شیشه ای خورد و دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد! خود درگیری هایش یک دفعه رنگ و بویی دیگر به خود گرفت ، ته دلش گرم شد و به خود نهیب زد، "چرا یکدست؟! من که دست تنها نمی رم، من دستی با خودم می برم که قوی تر و پر زورتر از تمام دستاست! من یدالله رو با خودم می برم. خدایا خودت گفتی که؛ اِنَما اَمرُهُ اِذا اَرادَ شَیاً ِان یَقولُ لَهُ کُن فَیَکون... ای خدا جونم، اراده کن و بذار برای یه بارم که شده توی این زندگی ِحسرت دیده م کن فیکونی بشه اساسی!"