متن پشت جلد
دستم را بستهاند. با دستبند از پشت بستهاند و پشت وانتی انداختهاند. کف وانت لخت لخت است. نشستهام روی آهن سرد و تکیه دادهام به دیوارة فلزی. چشمم را نبستهاند. اول بستند و بعد باز کردند. مرد چاق گفت که باز کنند و مرد لاغر باز کرد. بعد از اینکه چشم را باز کردند، فهمیدم کدام یکی چاق بود، کدام لاغر. سه نفر بودند، مرا انداختند پشت وانت، در پشتی را بستند و رفتند جلو نشستند. نفهمیدم هم کی کجا نشست، کی راند. فقط فهمیدم که هر سه رفتند و نشستند. وقتی ماشین راه افتاد، صبح بود. صبح صبح هم نبود، خورشید درآمده بود. به من هیچی نگفتند. نگفتند کجا میرویم، کجا میبرندم. پرسیدم. از همان مرد چاق پرسیدم. فکر کردم از او باید بپرسم. ولی چیزی نگفتند، هیچکدام چیزی نگفتند. نه چیزی گفتند، نه فحش دادند. فقط یک بار حرف زدند. مرد چاق حرف زد. گفت: «چشمش را باز کن.»
ـ از متن کتاب ـ
نقد و بررسی
این كتاب مصور از سری كتابهای اجتماعی برای گروه سنی ج است .هادی پسری است كه در راه برگشتن به خانه مردی را میبیند كه گریه میكند مرد به او میگوید كه سالها پیش چون مادرش به او گفته بوده كه قلبت سنگ شده از خانه بیرون رفته و حالا كه به دنبال مادرش میگردد خانه را پیدا نمیكند و به هادی لكه سیاهی را روی سینه نشان میدهد كه بزرگ و بزرگتر میشود .هادی و مرد شروع به جستجو میكنند در راه مرد با كارهای ناپسندی كه در دوران كودكی انجام داده مواجه میشود و آنها را اصلاح میكند رفتهرفته سیاهی لكه كم میشود تازمانی كه دیگر احساس میكند قلبش سنگی نیست در این هنگام به خانهاش میرسد .هادی هم از اینكه قلبش سنگی نیست بسیار خوشحال میشود.
برگرفته از: وب سایت ویستا