متن پشت جلد
بدو. میدوم. بدو. میدوم. بدو. میدوم. میدوم تا جاییکه این صدای ناگهانی کوبیندة درهم شکنندة ضربهزن قطع شود. تا جاییکه همهمه شنیده نشود. تا جاییکه چیزی از درون فشار نیاورد. چیزی از درون مشت به گوشها نکوبد. لگد بر سینه نزند، انگشت در چشمم نکند. میدوم. باید بدوم. شاید بتوانم همیشه بدوم. چقدر بدوم؟ هنوز از جایم تکان نخوردهام. باید بدوم. زرد و خاکستری و قرمز سنگفرش است که میدود. زمین تلو تلو میخورد.
ـ از متن کتاب ـ
نقد و بررسی
میدانی همین امروز بچه ام از لب همین بالکن پرت شد پایین. من توی بالکن کوچیک خونه نشسته بودم. داشتم با اسباب بازیهای بچه ور میرفتم. یک دفعه دیدم بچهم روی دیوار بالکنه. تا به خودم بیایم و بجنبم به سبکی یک پرنده رفته بود. آدمهایی که ما هستیم فرق زیادی بین خواستن و نخواستنمان نیست. وقتی زیاد میخواهیم، خیلی زیاد، میکُشیم و وقتی نخواهیم، خیلی زیاد، باز هم میکُشیم. آنچه در داستانهای کتاب « عشق و رُب به اندازه کافی » گرد هم آمدهاند، به ظاهر پراکنده اند اما در پس همه آنها یک کشتن هست. مهم نیست که کشتن بر چند نوع است مهم این است که هست و تا کشتن هست زندگی باید کرد...