متن پشت جلد
زلزلهای مهیب در تهران رخ داده است. کسی از عمق فاجعه آگاه نیست. همه حیرانند. گویی این روز وحشتناک در باور کسی نمیگنجد. هر کس حرفی میزند...
ـ ای آقا! تا سرمون نیاد باور نمیکنیم.
ـ بدبخت شدیم... یا امام زمان خودت رحم کن.
ـ کی میدونه زلزله بود؟ شاید موشکی چیزی خورده تو شهر!
ـ دلت خوشه! موشک کجا بود. شهر داغون شده، تو میگی موشک زدن؟
ـ من که میگم بمب اتمی بود. زلزله که اینجور صدایی نداره؟
راوی پزشک است. او هم حیران و سرگردان نمیداند چه کند و به کجا برود؟ مردم به کمک نیاز دارند، اما او سراسیمه بیمارستان را ترک میکند.
میروم سمت بزرگراه. زخمیها را میآورند. همة مسیر پر شده از خون!
از ذهنم میگذرد: خوب شد از شر لباسم خلاص شدم وگرنه اولین نفر یقهمرو میگرفت نمیذاشت جایی برم.
موسم آشفتگی فرا رسیده است. ترس، دلهره، ویرانی و نیاز بر شهر سایه افکنده، ولی اینها عشق را نابود نمیکند. چه بر سر شهر خواهد آمد؟ آیا راهی برای رهایی هست؟
نقد و بررسی
زلزلهای مهیب در تهران رخ داده است. کسی از عمقِ فاجعه آگاه نیست. همه حیرانند. گویی این روزِ وحشتناک در باورِ کسی نمیگنجد. هرکس حرفی میزند...