متن پشت جلد
حالا وقت جملات آمادة اصلی است. کمی من و من میکنم. من و من کردن در این مواقع لازم است.
«میخواستم... البته، میدانی، این دروغ بیعلت نبود... من باید یک... خیلی دوست داشتم بیشتر با تو آشنا شوم... اگر مایل باشی...»
باید فرصت «نه» گفتن را ازش بگیرم: «امروز عصر، بعد از کار، فرصت داری یک قهوه با هم بخوریم؟»
کمی سرخ میشود و شرمگینانه به پایین نگاه میکند. این هم لازم است. باید باشد.
نقد و بررسی
پلکهاش را به هم زد و با مردمکهای تماماً گشوده به منظرة روبروش خیره شد. فضای اتاق به آبی میزد، گرد بال شبپرهها را انگار بر آن تکانده بودند. کنارش بر زمینة پردة نازک بیحفاظی که از منافذ آن، شعاعهای تهدیدکننده نور غیرزمینی به دنیای کابوس او میتابید، نیمرخ آشنای مردهای مومیایی قرار داشت. بر روی پلکهاش سکههای ضربی عهد عتیق گذاشته بودند تا بسته بماند. دراز کشیده روی مشمع شفاف، با چهرهای چون گچ سفید و آرامشی هولناک که از انحنای اندکی به پایین خمیدة گوشة لبان بستهاش خوانده میشد. لبخندی تعریفناشدنی که قلب را با وسوسهای ناگزیر از تپیدن دیوانهوار به ایست کامل دعوت میکرد.