گفتوگو با خانواده سهراب سپهري
گفتوگو با خانواده سهراب سپهري
گفتوگو با خانواده سهراب سپهري
غم من، ليك، غمي غمناك است
غم من، ليك، غمي غمناك است
غم من، ليك، غمي غمناك است

ندا آل طیب/ به انگیزه سالروز تولد سهراب سپهری با تعدادی از اعضای خانوادهاش به گفتوگو نشستیم تا اینبار این هنرمند را از نگاه نزدیكانش بازشناسیم و از میان سخنان آنان كمی بیشتر به خلوت او سرك بكشیم. هرچند كه هنوز بسیاری از پرسشها باقی است و ما همچنان تشنه دانستن بیشتر هستیم.
طفل پاورچین پاورچین...
گفتوگوی ما در خانه همایوندخت، خواهر بزرگتر سهراب و با سخنان او آغاز میشود: «سهراب بچه سوم بود. اول برادر بزرگترمان بود، بعد من و بعد سهراب. وقتی به دنیا آمد، دو سالم بود و خودم هم كوچك بودم و خیلی چیزها را به یاد نمیآورم اما یادم میآید سهراب شیطان بود و ما با هم همبازی بودیم. بازیهای ما هم شبیه بازیهای بچههای دیگر بود. دوزبازی میكردیم كه روی كاغذ بود؛ من ٦ ساله بودم و او ٤ ساله. بعد هم كه بزرگتر شدیم، تخته نرد بازی میكردیم.»
سهراب با وجود شیطنتهایش مدرسه رفتن را دوست داشت. صبح زود قبل از باز شدن مدرسه، پشت در بسته، نشسته بود منتظر، حتی اگر برف آمده بود یا هر چیز دیگری. درسش خیلی خوب بود. ریاضی را خیلی دوست داشت و نقاشی را هم. و شاگرد نمونه تنها یك ایراد داشت: «یكی از معلمهایش گفته بود تو همهچیزت خوب است و فقط عیبت این است كه نقاشی میكنی! چون سهراب سر كلاس نقاشی میكشید. قریحهاش را داشت و سر هر درسی مشغول نقاشی بود.»
پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند...
مهدی قراچهداغی، نوه بزرگ خانواده و پسر همایوندخت است كه با سهراب رابطه بسیار نزدیكی داشته و رابطهاش با داییاش كه او را «سهراب خان» مینامد، بیشتر دوستانه بوده: «نخستین تصویری كه از او یادم میآید زمانی بود كه ١١ ساله بودم و پدربزرگم (پدر سهراب) فوت كرده بود. رفته بودم روی پلههای خانه آقا جان نشسته بودم و گریه میكردم و سهراب آمد و به من گفت مردها كه گریه نمیكنند! بیا بریم لب حوض. موهایش را با شماره ٤ كوتاه كرده بود و برای اینكه مرا بخنداند شیر آب را باز كرد و دستهایش را به آب میزد و به سرش میكشید و نشان میداد همه سرش هنوز پر از مو است و شروع میكرد به خنده. میخواست كاری كند كه مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد.»
سهراب سفرهای بسیار كرد اما این سفرها هم او را آرام نكرد و قراچهداغی از این سفرها میگوید: «همان طور كه در شعرش میگوید «من به مهمانی دنیا رفتم»، در ١٣- ١٢ سالگی من بیشتر خارج از كشور بود. بعد از اینكه دانشسرای مقدماتی و دانشگاه هنرهای زیبا را با رتبه اول پشت سر گذاشت، سفرهای سهراب به چندین كشور شروع شد. مدت قابل توجهی در پاریس ماند و به ژاپن هم رفت و یونان، اتریش و انگلیس... حرفی كه همیشه درباره او دارم این است كه یك دل بیقرار داشت و از نظر روانشناسی، تا حدود زیادی یك خیال پرداز بود.»
لب دریا برویم/ تور در آب بیندازیم
جمیله فاطمی، دختر پریدخت سپهری، دیگر خواهرزاده سهراب است كه از روزهای خوش كودكی میگوید و از خاطرههایی كه با «داییجون» گره خورده: «زمانی كه دایی جون فوت شد، ١٨ سالم بود بنابراین خاطرههای من از همان بچگی است. من بابل به دنیا آمدم و دایی جون در آن مدتی كه بابل بودیم، دو بار آمدند پیش ما و همه خاطراتی كه از او دارم، پر از شادی و خوشی است و خنده. تابستانها با دایی جون و خاله جان میرفتیم باغ چنار و گاهی هم در تهران یا یزد دور هم بودیم. گاهی دایی جون در این دورهمیها نبود ولی وقتی كه میآمد ما خواهرزادهها همه از شادی فریاد میكشیدیم چون با او به دههای اطراف میرفتیم برای پیادهروی و بالای كوه. زمین فوتبال و والیبال هم درست كرده بودیم. دایی جون با بچهها خیلی خوب بود چون بچهها بیشیله پیله هستند و او عاشق این بود كه بچهها را متوجه چیزی كند و آنها را بخنداند.»
از حادثه عشق
ماجراهای عاشقانه سهراب هم یكی از علامت سوالهای بزرگ است. مردی با این همه احساس نگاهش به عشق چیست و اصولا زندگیاش چقدر دستخوش حوادث عاشقانه شده است. اما این پرسشی نیست كه به آسانی بتوان پاسخش را پیدا كرد چراكه هنرمند مورد نظر ما بهشدت درونگراست. بنابراین وقتی عشق به میان میآید، خانوادهاش با صدای بلند میخندند و مثل یك امر مسلم میگویند: به ما كه نمیگفت! اما میدانستیم یك چیزهایی هست ولی هیچوقت نمیپرسیدیم این عشق خطاب به كدام زن است.
همایوندخت نخستین كسی است كه پرسش را با او در میان میگذاریم: «توی خط ازدواج نبود. هر زنی هم عقیدهاش نبود. میدانست به آن زن خوش نخواهد گذشت.»
پروانه هم در ادامه صحبت خواهرش اضافه میكند: «یك بار گفت ازدواج نمیكنم چون هر كه زن من بشود، بیچاره خواهد شد! سهراب نمیتوانست یكجا بند شود، میگفت با این وضعیت كدام دختری را بدبخت كنم؟ زندگی كردن با هنرمند خیلی سخت است! وقتی در بیمارستان پارس بستری بود، دختر خانمی بود كه هر روز به بیمارستان میآمد و یك دسته گل گرد میآورد ولی من اجازه نمیدادم كسی به دیدن سهراب برود مبادا از طریق كسی از بیماریاش مطلع شود و هر روز ناراحت میشدم كه نمیتوانستم آن دختر خانم را به اتاقش راه بدهم اما او دوباره فردا میآمد و باز هم گل میآورد. دلم برایش میسوخت. زنهای زیادی اطراف سهراب بودند ولی او دوست نداشت كسی را به سختی بیندازد.»
مهدی قراچهداغی هم كه نامهنگاریهای زیادی با سهراب داشته معتقد است: «هر زمان از عشق حرف میزند، منظورش طبیعت است البته تنها جایی كه به صراحت نام زنی را میآورد آنجاست كه میگوید: «دیدم حوری دختر بالغ همسایه/ پای كمیابترین نارون روی زمین/ فقه میخواند» نوعی زن گرایی هست. البته در جاهای دیگری هم میگوید «رفتم تا زن» اما به عنوان كسی كه سالهای زیادی را با سهراب گذراندهام، باید بگویم او هم یك مرد كاملا طبیعی بود. مانند همه مردهای طبیعی به زنان گرایش داشت. زیبایی را دوست داشت و به زنان احترام میگذاشت و اصلا نگاه سنتی به زن نداشت. اما مسائل خصوصی و عاشقانهاش را با كسی مطرح نمیكرد و من نیز مسائل شخصیاش را بازگو نمیكنم چون حریم شخصی است.»
او اما با نگاه آرمانی سهراب به عشق چندان موافق نیست: «در شعرهایش به این مورد برنخوردهام. هرچند به نظرم همه حرف سهراب درباره عشق است، منتها عشق به طبیعت، هستی و وجود نه الزاما عشق به یك جنس مخالف. مشخصا از خیلی زنها خوشش میآمد ولی دنبال چیز خاصی در این زمینه نگردید!»
با وجود اینها سهراب مثل برخی از مردان هنرمند نبود كه به كارهایی مثل آشپزی هم علاقهمند باشد و مهدی قراچهداغی با خنده تاكید میكند: «مردهای كاشان یكی از افتخارهایشان این است كه اصلا به خانمها در كار خانه كمك نكنند!»
اتوموبیلهای سهراب
از قراچهداغی درباره وسایل شخصی سهراب میپرسیم: «دو تا اتوموبیل مشهور داشت؛ جیپ اسكات و لندرور، جیپ را از سفارت امریكا خرید. این جیپ از صد تكه تشكیل شده بود. مكانیك خوبی در امیرآباد بود كه او را به سفارت امریكا برد و از او پرسید با این تكهها میشود ماشین درست كرد و او هم گفته بود میتوانم تمام قطعات جیپ را سوار كنم. سهراب نزدیك ١٠ سال آن جیپ را داشت. بعد هم لندروری خرید كه فرمانش سمت راست بود.»
و پروانه ادامه میدهد: «سهراب با ماشینش بیشتر به كاشان میرفت.»
خانه سهراب كجاست؟
من با تاب/ من با تب/ خانهای در طرف دیگر شب ساختهام/
كسی چه میداند بر سر خانههای سهراب چه آمد، خانه بچگیهایشان را در كاشان كه خیلی سال پیش فروختند و یك بار خواهرها رفتند سراغ خانه ولی دیگر نبود. در تهران هم در دو محله زندگی كردند؛ امیرآباد و گیشا كه آخرین خانه سهراب بود. خانه امیرآباد زیرزمینی داشت كه سهراب تابلوهای مورد علاقهاش را به دیوار زده بود و آنجا اتود نقاشی میكرد. گاهی هم «فروغ» برای تمرین نقاشی به این خانه سری میزد.
سرنوشت خانه گیشا هم نامعلوم است. پروانه از آخرین خانه چنین میگوید: «نمیدانم بر سر خانه گیشا چه آمد. بعد از جریان سهراب، آن را فروختیم چون بدون او، ماندن در آن خانه خیلی غمانگیز بود. یك نفر خانه را خرید كه گویا در نیروی هوایی كار میكرد. خیلی سال پیش دیدم تغییراتی در خانه داده بودند اما الان نمیدانم بر سر آن خانه چه آمده است!
و اگر مرگ نبود/ دست ما
در پی چیزی میگشت
و سرانجام قطعیترین اتفاق زندگی؛ مرگ با همه راز و رمزهایش. و سهراب با همه تعابیر زیبایی كه از این اتفاق دارد. و ما كه میخواستیم بدانیم نخستین مواجهه او با بیماری سرطانش چه بوده است كه همه به تاكید میگویند: او كه اصلا نمیدانست!
پروانه نخستین كسی است كه به این پرسش پاسخ میگوید: « زمانی كه در بیمارستان بود، هیچ كس را به ملاقاتش راه نمیدادم كه مبادا كسی چیزی بگوید! حتی روزی شاهرخ مسكوب آمد و از او هم عذرخواهی كردم وقتی موضوع را به سهراب گفتم، گفت دلم میخواست او را ببینم. پزشك حتی روز مرگش را هم پیش بینی كرده بود اما این موضوع را به خواهرانم هم نگفتم. زمانی هم كه همایون فهمید، حالش به هم خورد. سهراب پرسید چه شده كه گفتم حالش از قرمهسبزی بد شده! ناچار بودم به همه دروغ بگویم. دیگران بیشتر از من میدانستند. روزی سهراب از دكترش پرسید میتوانم بعدا با فیزیوتراپی راه بروم؟ چون بخشی از بدنش فلج شده بود.»
مهدی قراچهداغی نیز این اتفاق را چنین روایت میكند: «درست است كه ما چیزی به او نگفتیم اما سهراب آنقدر باهوش بود كه میدانست بیماریاش چیست. وقتی در لندن بستری شده بود، میدانست. زمانی كه در لندن بستری بود، روزی صندلی چرخدار گرفتیم و به خیابان رفتیم. سر راه به یك نوشتافزار فروشی رسیدیم و كلی وسایل نقاشی و رنگ و بوم و كاغذ خرید. میگفت وقتی برگردم تهران باید زود شروع به كار كنم چون یكسری طرح دارم كه باید آنها را كامل كنم.»
وسایل را خرید اما هرگز از آنها استفاده نكرد و بعدا پروانه وسایلی را كه خریده بود، به نقاشان داد.
همایوندخت هم به آرامی از تجربه غمانگیز خودش میگوید: «با آمبولانس میبردیمش فیزیوتراپی. آن روز نوبت من بود. از پنجره بیرون را نگاه میكردم و به سهراب میگفتم چه حالی داری؟ گفت دلم برای كاشان تنگ شده است! و این را هیچوقت یادم نمیرود.»
و اینها تنها بخش كوچكی از دنیای مردی است كه به گفته خواهرزادهاش مهدی قراچهداغی، در تمام زندگیاش احساس تنهایی میكرد و بیشترین واژهای كه در هشتكتاب وجود دارد، تنهایی است!