سرکی به زندگی خصوصی برنارد شاو
سرکی به زندگی خصوصی برنارد شاو
سرکی به زندگی خصوصی برنارد شاو
همۀ آنچه شاو نیاز داشت
همۀ آنچه شاو نیاز داشت
همۀ آنچه شاو نیاز داشت

نحوۀ زندگی افراد سرشناس همیشه برای مردم جذاب بوده است. شاید بد نباشد به مناسبت 161 سالگی «جورج برنارد شاو» نمایشنامهنویس مطرح ایرلندی، سرکی به خانه و اتاق کار او بکشیم.
هر یک از نویسندهها خلق و خوی منحصربهفردی دارند و در یک مکان خاص میتوانند دست به قلم بشوند. مثلا «پروست» ترجیح میداد روی تخت لم بدهد و رمان بنویسد، «امیلی دیکنسون» بعد از انجام کارهای روزمره به انباری میرفته و زیر نور شمع سرودههایش را مینوشته و «ناباکوف» روی صندلی عقب ماشین خاموشش شاهکارهای ادبیاش را خلق میکرده. از نزدیک دیدن پناهگاهی که یک نویسنده آثار ادبیاش را در آن به نگارش درآورده میتواند تجربۀ جالبی باشد.
«گاردین» دربارۀ جورج برنارد شاو دو یادداشت منتشر کرده که ترجمۀ آنها و در پی آن، زندگینامۀ مختصری از این چهرۀ برجستۀ ادبی را میخوانید:
من اهل پیادهروی نیستم. برای من پیادهروی باید هدف بخصوصی داشته باشد. همسرم «بریجت» مدتها شکایت میکرد که چرا با هم قدم نمیزنیم. بنابراین خواهشهای او و فرصت قدم گذاشتن پا جا پای «جورج برناد شاو» بود که مرا به گذراندن یک عصر در هرتفوردشایر ترغیب کرد.
وقتی به سمت ایستگاه قطار «ویتامپستد» حرکت میکردیم، یک عصر بهاری بود و آسمان آبی. ایستگاه قطار گرچه دیگر مورد استفاده قرار نمیگیرد (آخرین قطار مسافربری سال 1965 اینجا را ترک کرد)، اخیرا افراد داوطلب آن را بازسازی کردهاند. ایستادن روی سکوی لخت ایستگاه، مثل ایستادن در محل فیلمبرداری بعد از خاموش شدن دوربینها بود.
وقتی این ایستگاه هنوز فعال بود، «شاو» قبل از رسیدن به قطار لندن این مسیر را با دوچرخه طی میکرد. گفته میشود اگر «شاو» دیر میرسید، رییس ایستگاه قطار را نگه میداشت. این موضوع با توجه به این که «شاو» هم جایزه نوبل و هم اسکار را دریافت کرده بود، به نظر منطقی میآید.
ما از زمینها و خانههای بسیار بزرگی گذر کردیم که احتمالا کدپستی مخصوص به خودشان را داشتند. «بریجت» به شکوفههای شیرخشت و آلوهای جنگلی اشاره کرد. بوریاهایی طلاییرنگ در نسیم خشخش میکردند. از کنار عابران دیگر هم عبور کردیم. از کنار خانه «لمر» (محل زندگی «اپسلی چری جرارد» دوست «شاو») رد شدیم. وقتی «بریجت» برای بو کردن کاجها توقف کرد، پونیهای مینیاتوری را به «لیلا» دختر هفتماههمان نشان دادم.
بعد از پایین رفتن از یک کوچۀ آهکی به گوشۀ دنج «شاو» رسیدیم. من خانۀ این مرد بزرگ را وارسی میکردم و «لیلا» چرت میزد. خانۀ بزرگ مثل ظاهر «شاو» شگفتانگیز است اما بیشتر جذب کلبۀ نویسندگی دوار او شدم که خورشید را دنبال میکند. درون کلبه یک خط تلفن و یک تختخواب باریک بود تا اگر از ایدۀ جدیدی که به ذهنش رسیده، از خود بیخود شد، بتواند کنار دستگاه تایپش آرام بگیرد. به نظرم باید جالب باشد به جای نوشتن پشت میزی در گوشه اتاق خواب، یک کلبه نویسندگی که خورشید را دنبال کند داشته باشد.
وقتی گوشۀ «شاو» را برای دومین نوبت پیادهروی ترک میکردیم، خورشید داشت غروب میکرد و کُره عسلیرنگش زیر مزارع سبز و مهآلود گم میشد. آسمان صورتیرنگ شده بود و زهره و مشتری بالای سرمان میدرخشیدند.
این کلبه مکان عجیبی برای آرام گرفتن یک سوسیالیست ریشقرمز که ایدههای بزرگی برای تغییر جهان داشت، بود. اما میشود گفت مناسب «شاو» بود. در هر حال او استاد پارادوکس بود وعلاوه بر این، همه ما نویسندهها حتی اجتماعیترین ما، موقع نوشتن به خلوت نیاز داریم. «شاو» اعتراف کرده: مردم آزارم میدهند، اینجا میآیم تا خودم را از آنها قایم کنم. او از این خفای مختصر میتوانست بدون وقفه مردم را اذیت کند.
با همه این احوال، خانهای که او از 50 سالگی (سال 1906) در آن زندگی میکرد، جای عجیبی بود. روستای هرتفوردشایر «آیوت سن لارنس»، یک مغازه دارد، دو کلیسا و هیچ ایستگاه قطار و خدمات پخش روزنامهای ندارد. وقتی «شاو» درگیر مسائل زیادی مثل کارگردانی تئاتر، سخنرانی کردن، سروکله زدن با ناشران، بحث کردن با زندگینامهنویسها و در کل یک پدید جهانی بودن نبود، میتوانست بازنشسته شود و در کنام مخفی خود برای همه نطق کند.
این خانه یک ویلای روستایی ساده است که به عنوان خانه یک کشیش ساخته شده. «شاو» و همسرش واقعا این خانه را دوست نداشتند. اما «شاو» سرش برای اثاثکشی خیلی شلوغ بود و تا زمان مرگش در سال 1950 همانجا ماند. در آن زمان نام این مکان «گوشه شاو» گذاشته شد.
او سفر کوتاه به محل کارش را دوست داشت. اینجوری همسرش میتوانست به آنها که کارش داشتند، بگوید او «بیرون» است. این کلبه نویسندگی که گاه «خانه تابستانی» هم نامیده میشود، گاهی با انبار ابزار هم اشتباه گرفته میشد. از زمانی که او پا را از روی بالکن عقبی خانه بیرون میگذاشت، یکی دو دقیقه طول میکشید تا به کلبۀ نویسندگیاش برسد. از این جهت، این مخفیگاه شبیه جعبه تلفن پلیس پرنده «دکتر هو» بود: از بیرون کوچکتر از داخل به نظر میرسید.
این کلبه توهم چرخش به دور دنیا را هم به آدم میدهد، با چند هول محکم در صبح و عصر خانه حالت چرخشی پیدا میکند و مسیر خورشید را دنبال میکند. چه کسی میتواند حدس بزند که این کلبه اینقدر فناوری در خود جای داده باشد؟ یک هیتر برقی، دستگاه تایپ، یک تختخواب برای چرتهای ناپلئونی (ناپلئون به توانایی در سریع به خواب رفتن حتی در بدترین شرایط شهرت داشت) و خط تلفنی به خانه که در موارد اضطراری مثل ناهار، مورد استفاده قرار میگرفت.
مسلما اینها همه چیزهایی هستند که یک نویسنده نیاز دارد.