ارزشهای بیارزش
ارزشهای بیارزش
ارزشهای بیارزش
چرا موفق نیستیم؟
چرا موفق نیستیم؟
چرا موفق نیستیم؟

این حکایت رو جایی خوندم که پیکاسو وقتی پیر شده بود، یکروز توی یک کافه نشسته بود و روی یک دستمال کاغذی نقاشی میکشید، وقتی بلند شد که بره، زنی بهش نزدیک شد و گفت میشه من اون دستمالی که روش نقاشی کشیدید رو داشته باشم ؟ حتی حاضرم پولش رو هم بدم! ... پیکاسو گفت بله حتمن، قیمتش ۲۰۰۰۰دلاره! زن با تعجب گفت برای چی!؟ چند دقیقه بیشتر وقت برای کشیدنش صرف نکردی! پیکاسو گفت نه اشتباه میکنید من شصت سال تلاش کردم برای کشیدن اون.
لازمه پیشرفت در هر کاری، هزاران بار شکسته و هرچقدر بیشتر در کاری شکست بخورید، موفقیت بزرگتری بدست میارید. اگر دیدید کسی در هر زمینهای از شما بهتره، شاید دلیلش اینه که تعداد شکست بیشتری نسبت به شما در پروندهش داره و اگر شما از کسی بهتر هستید، شاید دلیلش اینه که اون شخص تجربههای دردناک مسیر یادگیری رو که شما پشتسر گذاشتید، تجربه نکرده.
به بچهای که داره راهرفتن رو یاد میگیره فکر کنید، صدها بار زمین میخوره و دردش میاد ولی هرگز با خودش فکر نمیکنه که ‘شاید من برای راه رفتن آفریده نشده باشم!’ و دست از تلاش برداره.
فرار از شکست خوردن چیزیه که ما سالهای بعداز کودکی یادمیگیریم، شاید اونجا که سیستم آموزشی به ما یاد میده که نتیجه کار ارزش داره و اگر نتیجه خوبی بدست نیاریم تنبیه میشیم. یا شاید از پدر و مادرهای منتقدی که اجازه تکرار و شکستهای مکرر رو به بچه نمیدادند یا برای خطر کردن و آزمودن تازهها تنبیه میکردند. نقش رسانهها هم بیتاثیر نبوده ، اونجایی که مدام افراد موفق و موفقیتها رو به نمایش میگذاشتند بدون اینکه داستان صدها شکست پشت هرکدوم از اونها رو هم برامون تعریف کنند.... بیشتر ما از یک جایی به بعد در زندگی، دچار ترس از شکست شدیم و راضی شدیم همون کاری که در انجام دادنش خوب و موفق بودیم رو ادامه بدیم.... اما واقعیت اینه : فقط در کاری که شکست خوردن در اون رو بپذیریم میتونیم به موفقیت واقعی برسیم، اگر علاقهای به شکست نداریم، یعنی علاقهای به موفق شدن هم نداریم.
بخش زیادی از این ترس ناشی از انتخاب اشتباه ارزشهاست . مثلا اگر من موفقیتم رو اینطوری تعریف کنم که “کاری کنم تا همه کسانی که در زندگی با اونها برخورد میکنم مثل من رفتار کنند!” قطعا اضطراب زیادی برای خودم خریدم چون معیار شکست خوردن من، صددرصد برمبنای رفتار دیگران تعریف شده نه رفتار خودم و من هیچ کنترلی روی اون ندارم .... اما درعوض اگر موفقیتم رو براساس “بهبود روابط اجتماعی خودم با دیگران” ، تعریف کنم ، میتونم به برخوردهای درستی که خودم با دیگران دارم امتیاز بدم و فرقی هم نمیکنه که دیگران چه جوابی در برخوردهای مشترکمون به من دادند.
انتخاب ارزشهای اشتباه باعث میشه هدفهای ریسکی و خارج از کنترل خودمون انتخاب کنیم که رفتن به دنبال اونها ما رو دچار اضطراب میکنه و درنهایت باعث بیانگیزه شدنمون میشه چون حتی اگر به اونها دست پیدا کنیم، مشکل دیگهای برای حل کردن در زندگی نداریم و در حقیقت هدفمون به پایان رسیده. اما ارزشهای بهتر اونهایی هستند که با اولویت ‘مسیر’ انتخاب شدند. مثلا “ با دیگران صادق باشم” ،چیزی که هیچوقت بطور کامل تموم نمیشه، مسألهایه که بطور مداوم باید با اون درگیر باشم، هر مکالمه جدیدی، هر رابطه جدیدی، چالش و فرصت جدیدی برای من ایجاد میکنه که صادقانه برخورد کنم. ارزشی که انتخاب کردم همیشگیه و با تکمیل و پایان در تضاده. اگر ارزش انتخابی شما مثل اکثر آدمهای دنیا! خرید یک خونه و ماشین خوب باشه و بیست سال زحمت بکشید تا به اونها برسید، وقتی که بدستشون آوردید، ذهنتون هدف دیگهای برای ارائه کردن به شما نداره و میشه گفت به بحران افسردگی میانسالی رسیدید چون انگیزهای که تمام این سالها شما رو به حرکت واداشته بود از شما گرفته شده و فرصت دیگهای برای رشد و بهتر شدن ندارید. و همه میدونیم که رشد کردن عامل خوشحالیه نه یک لیست بلند بالا از موفقیتهایی که تابحال کسب کردیم. یعنی هدفهایی مثل، تموم کردن درسم، خرید یک ویلا، کم کردن سی کیلو از وزنم و .... میتونند حجم محدودی از خوشحالی برامون ایجاد کنند و شاید در کوتاه مدت ما رو به زندگی امیدوار نگه دارند ولی در دراز مدت به هیچ دردی نمیخورند.
پیکاسو در تمام طول زندگیش فعال بود و تا سالهای آخر عمرش اثر هنری خلق میکرد. اگر هدف خودش رو در زندگی مشهور شدن یا پولدار شدن یا مثلا کشیدن هزار تابلوی هنری گذاشته بود، خیلی قبلتر متوقف میشد. دلیل موفقیت پیکاسو، این بود که بعنوان یک مرد مسن، از نقاشی کشیدن روی یک دستمال کاغذی توی یک کافه احساس خوشحالی میکرد. ارزشی که در زندگی انتخاب کرده بود ساده و تموم نشدنی بود. “بیپرده ابراز کردن خودش! “ و این همون چیزی بود که اون دستمال کاغذی رو باارزش کرده بود.