مصاحبه سایت کتاب آمازون با لی چاید
مصاحبه سایت کتاب آمازون با لی چاید
مصاحبه سایت کتاب آمازون با لی چاید
او درباره کتاب خط نیمه شب از مجموعه جک ریچرمی گوید
او درباره کتاب خط نیمه شب از مجموعه جک ریچرمی گوید
او درباره کتاب خط نیمه شب از مجموعه جک ریچرمی گوید

لی چاید دربارۀ کتابش تحت عنوان خط نیمه شب از مجموعه «جک ریچر» صحبت میکند.
جک ریچر شخصیتی است که نمیتوان او را نادیده گرفت. کارآگاه سابق با حدود دو متر قد که شخصیت منفی کتاب، او را ساسکواچ می نامد. و فهمیدن ریچر برای یافتن حقیقت، خلاف عرف و دشوار است.
از زمانی که ریچر یک حلقۀ کوچک زنانه را در غرب منطقۀ متروکۀ شهر پیدا میکند، به چیزی مظنون میشود که برای یک سرباز اتفاق افتاده است. یک فارغ التحصیل منطقۀ غرب، به راحتی حلقه اش را نمی فروشد؛ اما تحقیق دربارهی ناپدید شدن این سرباز، او را در شرایط خطرناک قاچاق مواد مخدر قرار میدهد که با موفقیت و پنهانی کار میکند و این ماجرا تا زمانی ادامه دارد که در نهایت ریچر به صحنه قدم میگذارد و حقیقت را آشکار میکند.
ما تلفنی با لی چاید صحبت کردیم و از او در مورد نکاتی پرسیدیم مثل؛ چگونه او شخصیت ریچر را با وجود تداوم تقریبا دوازده مجموعه کتاب جذاب نگه داشته، چرا سینما از کتاب او الهام گرفته و عاقبت ریچر چه میشود؟
نقد کتاب آمازون: شما در ردهبندی مجموعه داستانهای کوتاه، با جک ریچر رتبۀ بیست و سوم را دارید و کاری کردید که خوانندگان را وادار میکند سرگذشت جک ریچر را بخوانند. اما به عنوان خالق این شخصیت، چگونه شخصیت ریچر را در خلق آثارتان برای مخاطب همچنان جذاب نگه میدارید؟
لی چاید: خب، بخشی از این موفقیت یک فوت و فن ذهنی است که همۀ نویسندگان جدی باید از آن برخوردار باشند. یعنی نوعی فاصله بین خود و شخصیتهای داستان را حفظ میکنند. من سعی میکنم شخصیت ریچر را کمتر از شما دوست داشته باشم که این کار او را برای من صادق و واقعی نگه میدارد و این بدین معنی است که من از او محافظت نمیکنم. من فکر میکنم، شما باید سخت کار کنید وگرنه راحتطلب میشوید و کارها برایتان کند پیش میرود و چون ریچر نمیتواند یک خانه یا شغل ثابت داشته باشد، چیزی مبتنی بر یک مکان یا شغل ثابت ندارد. او میتواند همهجا باشد و همهکار کند. این به این معنیست که هر صفحه میتواند با دیگری متفاوت باشد. هر شروع داستان میتواند کاملا فرق کند. مکان میتواند هرکجا باشد. ما میتوانیم به کاخ سفید برویم یا در CIA یا در هر دو و یا حتی در شهر غبارگرفتۀ کوچکی باشیم که با نزدیکترین ایستگاه پلیس هزاران کیلومتر فاصله دارد.
- آیا شما روی سرانجام ریچر کار میکنید؟
من قبلا به این موضوع فکر کردم. به نظر من او نمیتواند برای همیشه بماند و یک اسب نجیب پیر مانند او، باید در جایی یک پایان قطعی داشته باشد، شاید: مرگ. اما طی سالها تجربه، آموختهام که این موضوع خواننده را ناراحت میکند. آنها واقعا این پسر را دوست دارند. اگر او صرفا بمیرد، ناراحتکننده خواهد بود. بنابراین اگر قرار باشد هر مجموعه یک پایان داشته باشد، ممکن است نوعی تغییر دیدگاه استعاری باشد. شاید او در شهر بماند، یک سگ بگیرد و روزهای سرگردانی او تمام شود.
- یک یادداشت از شما در نسخۀ رونوشت کتاب خط نیمهشب هست، مبنی بر اینکه: تعبیر خواننده برایتان مهم است. میشود دربارۀ این پیشنهاد بیشتر توضیح دهید؟
من به این نکته پی بردم که، خواندن داستانی که خواننده آن را خلق کند، واقعا جذاب است. کاری که من کردم این است که؛ روی صفحهی سفید کاغذ نقطههای سیاه عجیب غریبی به وجود آوردم که چشمهای خواننده آنها را مرور میکند. این میتواند ماهها یا سالها بعد اتفاق بیفتد و یک رونوشت از داستانی که من دربارهاش فکر کردم را در ذهن او بیاورد. این انرژی ذهن اوست، این کالری اوست که به دنبال تجسم داستان میسوزد.
بنابراین من فکر میکنم که این یک خیابان دوطرفه و بی نقص است؛ که در آن خواننده به اندازۀ نویسنده، خالق داستان است و همانند نویسنده، مالک داستان. به همین خاطر است که من همیشه نظر مردم را میپرسم، زیرا نظر آنها هم به اندازۀ نظر من درست است، چرا که آنها هستند که داستان را میخوانند. حتی اگر نظرشان مخالف من باشد، من چه کسی هستم که بخواهم با آنها بحث کند؟ آنها هستند که فکر میکنند داستان باید به چه شکل باشد.
- اپیدمی مواد مخدر یک طرح داستان جالب در خط نیمهشب است وشما در کتاب کمی دربارۀ تاریخ اعتیاد به مواد مخدر در آمریکا صحبت میکنید
من منحصرا مقاله نمینویسم. من نمیخواهم عنوان را تحت تاثیر مواد مخدر قرار دهم، زیرا برای من این جالب است که چیزی را روی کاغذ بیاورم. بنابراین چیزی که در ذهن من است، ممکن است همان چیزی باشد که در اخبار هم هست. من سعی کردم این بحران را ناگوار جلوه دهم؛ اما ما باید قبل از اینکه یک مسئله را حل کنیم، واقعیت آن را بپذیریم و این، یک حس فوق العاده است. مسئلۀ مواد مخدر چیز بزرگی است و تا زمانی که اعتراف نکنیم، که خودمان مسئول آن هستیم و دربارهاش صحبت نکنیم، راهحل خوبی برای آن پیدا نخواهیم کرد.
- آیا شما تابحال مخدر مصرف کردید؟
مخدر واقعی نه! اما خیلی دوست دارم به خلوت بروم و امتحانش کنم. من کسانی را میشناسم که قرصهای ترکیبی مخدر و چیزهای مشابه مصرف میکنند. آنها از مصرف این مواد احساس فوقالعادهای دارند، برای همین بیشتر و بیشتر مصرف میکنند و خیلی راحت معتاد میشوند.
- شما به جزییات قرصهایی اشاره کردید که این روزها توسط بارکدهای پشت جعبهشان قابل ردیابی هستند. چطور بفهمیم قرصهایی که در داروخانه هستند، همانهایی هستند که از کارخانه میآیند. چقدر در این باره تحقیق کردید؟
من یک مطالعۀ کلی و بی غرض انجام دادم، بدون در نظر گرفتن علایقم. هر چیزی را که وقت کنم، میخوانم و آن مطلب دیر یا زود برایم مفید واقع میشود. من هرگز برای کتاب خاصی که در حال کار کردن رویش هستم، تحقیق نمیکنم؛ زیرا حس میکنم اگر شما این کار را انجام دهید، نمیتوانید بفهمید کدام قسمت آن مهم است و کدام قسمت نیست.
من فکر میکنم که تحقیق مانند یک کوه یخ شناور است. وقتی شما به آن نزدیک هستید، یک دیوار یخی را میبینید، اما وقتی از آن دور میشوید، یک کوه یخ بزرگ را میبینید. بنابراین اگر به چیزی نزدیک شوید، فرصت و زمانی برای کشف آن ندارید، پس باید از آن فاصله بگیرید.
- از لحظهای که ایدۀ اولیۀ داستان به ذهنتان رسید و تا الان که نسخۀ کامل کتاب را تمام کردید و تبلیغات و تورهایتان را شروع کردهاید، بخش مورد علاقهتان در این روند کدام قسمت بوده است؟
دو بخش. یکی زمان شروع کتاب؛ زیرا حس میکنم هیچ کتابی به خوبی آن چیزی نیست که در ذهنتان دارید یا امیدوارید باشد. بنابراین من عاشق شروع داستان هستم، چون در این مرحله هنوز نگران چیزی نیستم. و بعد عاشق پایانم؛ چون نتیجه را میبینی، تمامش میکنی و اگر نتیجه خوب و واضح و داستان مهیج و سریع باشد، صفحههای پایانی چیز فوقالعادهای میشود.
- یعنی سختترین صفحهها بخش میانی هستند؟
بله! بخش میانی یک عالمه خرحمالی دارد. درست است.
- وقتی شروع به نوشتن میکنید، میدانید چه مقصدی دارید؟
خیر! من در شروع هدف خاصی ندارم. این یک روند بیپایان اکتشافی است، که باعث می شود هدف آرام به سمت من بیاید. من در مقایسه با دیگران، نویسندهی کندی هستم؛ اما یک بار داستان را مینویسم. من داستان را دوباره تغییر نمیدهم و به هیچ وجه در آن تجدید نظر نمیکنم. از نظر من داستان باید اینطور باشد.
- من اخیرا با تعدادی از نویسندگانی صحبت کرده ام که ترجیح میدهند رمانهایشان را با دست بنویسند. شما از کامپیوتر استفاده میکنید؟
در حال حاضر، بله! اما اولین کتابم را با دست نوشتم، زیرا کامپیوتر نداشتم. این موضوع مربوط به سالها پیش است. من اولین کتابم را سال 1995 نوشتم؛ زمانی که بر حسب اتفاق، آمازون هم کارش را شروع کرد و من کامپیوتر نداشتم، زیرا در آن زمان مردم معمولا از کامپیوتر استفاده نمیکردند. من تا قبل از اینکه اولین کتابم را بفروشم، نمیخواستم کامپیوتر بخرم، چون میخواستم به خودم بقبولانم که نوشتن واقعی این است. نویسندگی یک شغل است، سرگرمی نیست. سپس از آن درآمد پیدا کردم. اما حالا از کامپیوتر استفاده میکنم. هرچند خیلی ها میگویند: با دست نوشتن بهتر است. اما اصل کلی این است جملههایی که به ذهنتان خطور میکند، قبل از نوشتن روی کاغذ بهتر هستند و شما نمیخواهید خیلی چیزها را خط بزنید و شاید این فکر اولیه خوب باشد.
- وقتی بچه بودید، میخواستید نویسنده شوید؟
ابدا ! من به طور اتفاقی نویسنده شدم. من میخواستم در حوزۀ نمایش و سرگرمی مشغول به کار شوم. در حالت ایدهآل، دوست داشتم عضوی از گروه بیتلز باشم؛ اما مشکلات زیادی با آن داشتم مثلا: من آن زمان 9 سال داشتم، هیچگونه استعداد موسیقیایی نداشتم، آنها هم جای خالی نداشتند.
(میخندد)، من از سرگرم کردن دیگران لذت میبردم. بنابراین برای شروع سمتِ تئاتر رفتم. دلم میخواست نمایشهایی را در دبستان و دبیرستان داشته باشم و از طرف دیگر، هیچ گونه استعدادی روی صحنه نداشتم برای همین همیشه پشت صحنه بودم. و بعد از آن، در سالهای شگفتانگیز بیست سالگی به تلویزیون رفتم که هیچ نوشتنی در کار نبود.
این ایده که کاری برای مردم انجام دهم تا آنها شاد شوند و لذت ببرند، به این دلیل است که من عاشق دنیای سرگرمیها هستم. هیچکس کتاب نمیخرد، چون مجبور است بخرد. این مثل فروختن استامینوفن نیست. کسی که بدبخت و بیچاره است، کتاب نمیخرد. مردم کتاب میخرند چون عاشق کتاب هستند. هرچیزی که مربوط به کتاب است، خوب است. کتاب هیچ جنبۀ منفیای ندارد.
- ما در بخش ویرایش میدانیم که بسیاری از نمایشهای تلویزیونی بزرگ بر پایه ی کتابها استوارند. به عنوان کسی که قبلا در تلویزیون کار میکرده و امروز کتاب مینویسد، چرا فکر میکنید رمانها، منبع عالیای برای برنامههای تلویزیونی هستند؟
این مربوط به طرح کلی تلویزیون است. اصل ماجرا این است که یک برنامۀ چهل و پنج دقیقهای به یک فصل از یک مجموعه در شبکهی کابلی تبدیل شده است و مردم عاشق آن هستند. وقتی مردم به یک برنامه عادت میکنند، ممکن است ساعتها وقت خود را برای آن بگذارند، مثل خواندن یک رمان. فکر میکنم دستاندرکاران تلویزیون هم فهمیدهاند که چطور از داستانها استفاده کنند.
- گاهی اوقات که با دخترم تلویزیون میبینیم، دربارۀ همۀ صحنهها با هم صحبت میکنیم و من مطمئن نیستم که تلویزیون مانند بیست سال گذشته باشد؛ داستان پشت داستان، بدون هیچ تحول بزرگی!
دقیقا ! چون شما انتظار دارید برنامهها هفته به هفته بهتر شود. حالا به برکت تکنولوژی، میتوانید کل آنها را یکباره ببینید. این را من از افرادی که 12 ساعت در روز تلویزیون نگاه میکنند، شنیدهام. آنها یک سریال میبینند و دیگر نمیتوانند آن را کنار بگذارند. من دوستی داشتم که دوشنبهها در حالی به سرکار میآمد که تمام هفته سریال بازی تاج و تخت را دیده بود. او شبیه کسی بود که زیر ماشین رفته است. یادم میآید وقتی که فصل یکِ سریال هوملند آمد، کل آن را یکجا نگاه کردم. داستان دربارهۀ زنی بود که اختلال عصبی مبتلا داشت، بنابراین احساس کردم مشتاقم همراهش باشم.
ترجمه از : omnivoracious