نه چندان رویایی؛ اما زیبا!
نه چندان رویایی؛ اما زیبا!
نه چندان رویایی؛ اما زیبا!
سفرنامه دانشجوی ایرانی به لیسبون
سفرنامه دانشجوی ایرانی به لیسبون
سفرنامه دانشجوی ایرانی به لیسبون

بر خلاف همیشه اینبار در هواپیما نمیخوابم. سعی میکنم بر نقشآفرینیِ گهواره مانند وسایل رفتوآمد غلبه کنم. نزدیکِ رسیدن که شده مدام از پنجره پایین را نگاه میکنم که مبادا؛ خدایینکرده؛ زبانم لال، «لیسبون» خودی نشان دهد و من چیزیاز کفم برود. آرامآرام ابرها کنار میروند و چشمم به دیدنش روشن میشود.
مسکن مهر است ولی تپههای عباسآباد را کسی ویران نکرده!
توپوگرافی در نگاه اول خودنمایی میکند. تپههای متعددی را میبینم که شهر بیهیچ خصومتی با آنها کنار آمده و بهشیوهای مسالمتآمیز با آنها یککاسه شده است. این را نهفقط از بالا و از دید پرنده که از پایین هم در زمان اقامتم در شهر بهخوبی احساس میکنم؛ زمانیکه در پرسهزدنهایام در کوچهپسکوچهها ناچار میشوم هرچنددقیقه یکبار بایستم، مکثی کنم و نفسی تازه کنم تا از پس پلهها بربیایم و از سربلاییهای صخرهمانندِ شهر، جانِ سالم بهدَر برم. در لیسبون باید ورزشکار بود. البته بهمدد همین بالاوپایینهای شهر نقاط بسیاری در لیسبون وجود دارند که از آنجا میتوانید به تماشای منظره شهر بنشینید.
همینطور که نگاهم با تپهها بالاوپایین میشود، سقف خانهها توجهم را جلب میکند. ناخودآگاه یاد شمال ایران میافتم، اما انگار اینجا یک آقابالاسر یا شاید هم چماقِ بالایِ سر وجود داشته که با وسواس خاصی سقفها را باهم هماهنگ کرده است. رنگ غالب در این پالِت، قهوهای-نارنجیِ سفالهایِ شیروانی است. خانههایی هم که شیروانی ندارند، اغلب به رنگ سفالهای شیروانی رنگ شدهاند که خدایینکرده چیز چشمآزاری وجود نداشته باشد.
بلوکهای شهر به مهیّجترین و خلاقانهترین فرمها و شکلها کنار هم قرار گرفتهاند. آنقدر خلاقانه که با دیدنشان از تمام خطوخطوط سادهوخالیازهیجانی که تابهحال کشیدهام، خجالت بکشم. تنوع در شکل بلوکها دیوانهام میکند. انگار که در هزارتویی بیسروته گیر افتاده باشم. الگویی پیدا نمیکنم؛ جز تنوع، خلاقیت و کنارآمدنِ مسالمتآمیز با طبیعت. اما مرغ همسایه همیشه هم غاز نیست. از آن بالا احساس میکنم که انگار مسکن مهر در لیسبون هم طرفدارانی دارد؛ ساختمانهای مرتفعی را میبینم که درست شبیه الگوی مسکن مهر(و شاید مثل مدل «مسکن اجتماعی» در همهجای دنیا) زشت و بدقواره سبز شدهاند و به آسمان رفتهاند؛ بهشیوهای ساده، دور از خلاقیت و تکرارشونده. اما جدایی اینگونه مسکن از دیگر انواع مسکن بهطرز محسوسی قابل تشخیص است. انگارکه خودشان هم میدانستند در جوار بافت قدیمیتر و مرکزیتر شهر جایی ندارند و برای ادامه حیاتشان، چارهای جز جداییطلبی نیست.
داستان دختری که در لیسبون گم شد
از هواپیما پیاده میشوم. باید بارم را تحویل بگیرم. اینجا دیگر مثل شمال اروپا همهچیز مرتب نیست. از اینکه همهچیز مرتب و منظم و کامل نیست، آرامشی وجودم را فرامیگیرد و خیالم راحت میشود. مدتها صبر میکنم که سروکله بارَم پیدا شود؛ مثل شهرودیار خودم. چمدانها دانهدانه، با آرامش تمام و با رعایت فاصلهای نامعمول از یکدیگر، در صحنه حاضر میشوند. بالاخره بارم میآید. بهسرعت تاکسی میگیرم و راهی هتلی میشوم که تازه 3-4 ساعت پیش بهاصرار پدرومادرم در آن اتاقی رزرو کردهام.
فقر، خیلیعیان و بیهیچ ابایی خود مینماید؛ در خیابانها، روی درها و دیوارها و حتی در میان آدمهای شهر. در لیسبون برای سرخکردن صورت با سیلی اصراری نیست. همین خصلت، لیسبون را برایم باورپذیر میکند. لیسبون درست مثل زن میانسالی استکه بدون پوشاندن چروکهای روی پیشانیاش و تارهای سفید لابهلای موهایاش هم زیباست.
زود از هتل بیرون میزنم، که مبادا دیر شود و بهسمت رودخانه «تاقوس» حرکت میکنم. باران گرفته است؛ اما بهطرز عجیبی در این شهر باران دلگیر نیست و اینبار هوای ابری نفسم را بند نمیآورد. قدم میزنم بیآنکه بدانم به کجا. به شهر اجازه میدهم دستم را بگیرد، هدایتم کند و مرا به پیش ببرد. در شهریکه هیچ از آن نمیدانم، دستهایم را در جیبم میکنم و با جریان شهر جلو میروم. ناگفته نماند که در این بچهبازی به تصاویر باقیمانده از فیلم «قطار شبانه لیسبون» در انباریِ ذهنم متوسل میشوم و از آنها کمک میجویم.
آب، حی و حاضر است و خودش را در همهجای شهر نشان میدهد؛ حتی روی دیوارها. دیوارها نم کشیدهاند و رنگ ساختمانها به نم آغشته است. اسباب سرگرمیتان با طرحهای گوناگون مهیا است؛ طرحها حاصل جاریشدن آب است روی نمای ساختمانها بهصورتی تمام و کمال. رطوبت، اثرش را، جور دیگری هم در جان شهر نشانده است. راهرفتن در خیابانهای لیسبون مثل راهرفتن در یک گالری بزرگ، مملو از انواع و اقسام کاشیها است. روی نمای ساختمانها غوغاییاز طرح و رنگ بهپا است. برای فرار از خرابکاریهای رطوبت، آنهایی که دستشان به دهانشان میرسد نمای ساختمانهایشان را کاشی کردهاند. حضور کاشیها با آن بینظمی بینقصی که در امورات شهر جاری است، مانع میشود که احساس غریبی کنید. قول میدهم که از صدقه سرِ آمیختن شرق و غرب و مسلمان و مسیحی در این سرزمین، زودتر از آنچه که تصورش را کنید، بهعنوان یک ایرانی با لیسبون ارتباط برقرار خواهید کرد.
در لیسبون، دقایق پادشاهی نمیکنند. اتوبوسها دیر میآیند و تابلوها درباره زمانِ رسیدن اتوبوسها، بدون نگرانی، دروغ میگویند. حتی مسیر قطارها و ترامواها ناگهان وسط راه عوض میشود، بدون اینکه آب در دل کسی تکان بخورد. حتی مردم در ترافیک بوق میزنند و تصور میکنند که بوقهایشان به سانِ عصای موسی دل آب را خواهد شکافت و آنها را به جلو خواهد راند. جزئیاتی این چنینی، لیسبون را دوستداشتنیتر و واقعیتر میکنند. آنقدر که میشود باورش کرد. انگار که نه، حتما ما دیدهایم این روالها را.
جمعیت مرکز شهر لیسبون به میلیون نمیرسد. این شهر آنقدرها که عشوه بیاید، «کلان» نشده است؛ حتی بعید نیست فردی که در بدو ورود به لیسبون در فرودگاه دیدهاید تا پایان اقامتتان در این شهر، دو-سه بار دیگر هم اتفاقی جایی ملاقات کنید و بتوانید لبخندی ردوبدل کنید؛ مبنیبر تأیید کوچکبودن دنیا. بهواسطه همین نا«کلان»بودن، از هیاهوی شهرهای بزرگ هم در لیسبون خبر چندانی نیست. فروشندهها سر فرصت و بدون اینکه هیچ عجلهای به دلشان راه بدهند کار مشتریها را راه میاندازند، حتی ممکن است، در آن گیرودار در پاسخ به نشانیپرسیدن یک رهگذر، با حوصله از مغازه خارج شوند و با انگشت اشاره مقصد را از دور نشانش دهند. عابران هم با خیالی آسودهتر از کاسبان، زیرِ سایه درختانِ پرتقالِ کنارِ پیادهروها قدم میزنند و مغازهها را دید میزنند و ورانداز میکنند. در لیسبون، هنوز فروشگاههای زنجیرهای و بزرگ، بهمان«مال»ها و فلان«لند»ها، یکسره جای مغازهها را نگرفتهاند. هنوز جریان قدرتمند شابلونگذاری، برای تکرار فروشگاههای زنجیرهای به لیسبون نرسیده است و میشود در این شهر، مغازههایی یافت که شعبه دیگری ندارند. هنوز فروشگاهها، «تولید انبوه» نشدهاند و یک پای تکمغازهها به لب گور نرسیده است.
در این میان پرطرفدارترین مغازهها، قنادیهای ریزودرشتی هستند که در همهجای شهر دیده میشوند و برخیشان چنان نام و نشانی به هم زدهاند که اسمشان در فهرست جاذبههای گردشگری لیسبون ثبت است. قنادی «ناسیونال» در یکیاز میدانهای مرکزی شهر، «میدان انجیر (Praça da Figueira)» یکی از آنها است که به قدمتش از سال 1829 میبالد. اگر گذرتان به لیسبون افتاد، حتما خودتان را به خوردن یکیاز معروفترین دسرهای پرتغالی، «پاستل دناتا» (Pastel de nata) که یک تارت تخممرغی محبوب است، دعوت کنید. یا اگر میتوانید محل اقامتتان را در نزدیکی یکی از این قنادیها انتخاب کنید و بهجای خوردن صبحانه در هتل، هر روز یکی از شیرینیهای محلی را آزمایش کنید. در کنار شیرینیجات و دسرها، بهنظر میرسد که پرتغالیها با گوشت هم روابط حسنهای دارند. از دیگر تشابهاتشان با ما و تفاوتهایشان با اروپاییهای دیگر، ایناستکه در این کشور اگر چای طلب کنی از تو نمیپرسند، «چه چایای؟» و در عوض میپرسند «چای سیاه دیگه؟» اینجا چای، چای سیاه است، والسلام.
لیسبون علاوهبر شیرینیهای متنوع به سنگفرشهایاش هم مینازد. در این شهر تکتک قلوهسنگها با دست تراشیده میشوند و با هنرمندی تمام در طرحهایی بسیار متنوع کنار هم قرار میگیرند. درست مثل «صددانه یاقوت» که «دستهبهدسته با نظم و ترتیب» کنار هم نشسته باشند. امضای هنرمند هم یکگوشهای از کف پیادهرو دیده میشود. لیسبون «تولید انبوه» را حتی درباره سنگفرشهایاش هم پس زده است.
در پی ساراماگو و سوغات شهر: خروسی که شهادت میدهد
چندروزی شد که خودم را سپردم به شهر. تصمیم میگیرم جهانگرد برنامهدارتری شوم و در یکیاز تورهای رایگانِ پیاده شرکت کنم. به محل قرار میروم و راهنمای تور را تشخیص میدهم که رویِ یک نیمکت، همان وسط میدان «روسیو» (Rossio) منتظر رسیدن مسافرانش است. میگویم میخواهم با تور پیادهشان همراه شوم. کمی منتظر میشویم و وقتی تعدادمان به پنجنفر رسید، گردشمان را آغاز میکنیم.
راهنمای تور با حسرت میگوید که در لیسبون؛ هر بانکی یعنی یک کافه نابودشده. راست میگوید به این یکی دقت نکرده بودم؛ تعداد بانکها و شرکتهای بیمه در این شهر توجه هر کسی را جلب میکند. درست مثل تهران امروزی و درست مثل قارچ؛ روییده در همهجای شهر. ما را به یکیاز خیابانهای نزدیک میدان روسیو میبرد و را به یک «چلنج» دعوت میکند. باید در بدنه خیابان یک عنصر نامتعارف پیدا میکردیم. عنصر نامتعارف مزبور، صلیب کوچکی بود که بالای یکی از ساختمانهای بسیار متعارف و معمولی نصب شده بود و جز با چشم دل و بصیرت کافی بهسختی قابل دیدن بود. این ساختمان با ظاهری بسیار عادی، یک کلیسا بود که طبقات بالاتر از همکف آن کاربریهای دیگری هم داشت. لیسبون در دورهایاز تاریخ ناچار بوده است دین را پنهان کند. این روزها اما مغازههایی که ابزار و یراق مذهبی میفروشند بهطرز چشمگیری در همه جای شهر دیده میشوند؛ با اختلافی چشمگیر بیشتر از شهرهای شمالیتر اروپا. راهبهها هم بهوفور در خیابانهای شهر قدم میزنند.
راهنمای تور در پایان پروسهای که حاصلش شناختن گوشهکنار مخفی شهر و داستانهای پسِ پشت آنها است و جزئیاتی شیرین از روزمرگیهای اهالی لیسبون، در خطابهای جدی به مهمانان شهرش سفارشی کرد. اخطار داد: اگر خواستیم موسیقی «فادو» گوش دهیم بیشتر از نیمساعت اسیر ملودیهای محزونش نشویم. گفت: «وگرنه به یک پرتغالی واقعی بدل میشوید.» موسیقی فادو، موسیقی فولکلور پرتغال است که عموما موضوع اشعار آن درباره دریا، ملوانان و زندگی تهیدستان است و اغلب با یک خواننده و همراهی دو گیتاریست اجرا میشود. موسیقی فادو که صدایاش از کوچهپسکوچههای لیسبون بلند است، حُزنی عمیق بر جان شنونده میگذارد. فادو در لغت یعنی تقدیر و سرنوشت.
اگر قصد سفر به لیسبون کردید، ردّ پای «انقلاب میخک» و پایان حکومت دیکتاتوری «سالازار»، پاتوقهای «فرناندو پسوآ» -شاعر و نویسنده پُستمدرن و سرشناس پرتغالیها- و شاید از همه مهمتر آثار و شواهد «ژوزه ساراماگو»ی مشهور را دنبال کنید و برای آنهایی که بهیادشان افتادید چندتاییاز خروسهای «بارسلوس»(Barcelos) تحفه ببرید. در افسانهها، خروس بارسلوس بر بیگناهبودن یکمظنونبهدزدی شهادت داده است و بههمیندلیل نماد پاکی، صداقت و اعتماد است. شاید بتواند در روزهای سخت برای نجات شما و عزیزانتان هم شهادت بدهد.
مبادا کپک بزنیم!
از اتاق 508 هتل تازهافتتاحشده «داستان من» خداحافظی میکنم و با خودم فکر میکنم که احتمالا من اولین مهمانی بودم که در این اتاق اقامت کرده است. بخشیاز من برای همیشه در لیسبون و میان کاجها و درختهای پرتقال و لابهلای تپههای شهر جا میماند. قسم میخورم که اگر چشمهایمان اگر هرچندوقتیکبار چیزهای تازه نبینند، میپوسند، میپلاسند، کپک میزنند، و سرانجام از بین میروند!
نویسنده: سمیرا هاشمی