رویای یک شبه پولدار شدن
رویای یک شبه پولدار شدن
رویای یک شبه پولدار شدن
بازی صورت سنگی ها و بنگاه اقتصادی شبانه
بازی صورت سنگی ها و بنگاه اقتصادی شبانه
بازی صورت سنگی ها و بنگاه اقتصادی شبانه

بازی پوکر، چگونه عده ای جوان را به رویای یک شبه پولدارشدن نزدیک میکند؟
«خنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر»
این را در حالی که سرم را به شیشه تکیه داده ام مدام میخوانم. میدانم چه چیزی انتظارم را میکشد، از وقتی فهمیدم قرار روز پنجشنبه قطعی شده سه تا فیلم دیدم که هر یک حالوهوای آن چیزی را داشتهاند که قرار است بروم سراغش. البته کسی که میهمانش هستیم نمیگذارد هر بار بیشتر از چند دقیقه توی خودم باشم، تمام راه را یکریز حرف میزند و بیشتر حرفهایش توصیه هایی است که فکر می کند برای لونرفتن و مراقبت از خودمان باید آنها را رعایت کنیم. میگوید: «تو رو قرآن هوس نکنی موبایل در بیاری عکس بندازیا! اینا منو بیچاره میکنن.»
حدود دو ساعت از شروع تاریکی هوا میگذرد. من را از تهرانپارس سوار کرده و مسیری که تا کوهسار طی کردهایم در حال تمام شدن است. میگوید: «دیگه رسیدیم!» خودم را برای روبهرو شدن با مردان قوی هیکلی که حتما جلوی در ایستاده اند و ما را چک خواهند کرد آماده میکنم. اگرچه قبلا بهشان خبر داده که میهمان میآورد اما باز هم فکر میکنم نباید بفهمند که چه کسی هستم. کنار یک لندکروز که سقفش از داخل ماشین ما معلوم نیست میزند کنار. پیاده میشویم نه خبری از نگهبان هست نه هیچ چیز دیگری که بگوید داریم وارد یکی از پاتوقهای پوکربازان تهران میشویم. تا اینجا که اصلا توقعم برآورده نشده. از پلهها که بالا میرویم یک نفر می آید سمت ما و سلام وعلیک میکند. همه چیز همانطور است که در سفره خانه ای در منطقه کوهسار باید باشد. مطمئن میشوم که زیادی موضوع را برای خودم گانگستری کرده بودم. توی ذوقم میخورد که اینجا هیچ چیز اصلا عجیب نیست. 7،8 تخت چوبی محوطه طبقه بالای سفره خانه را پر کرده اند که روی پنج تایشان بازی در جریان است. بقیه تختها مال کسانی است که یا دور بازیشان تمام شده یا کلا میهمان هستند. اینجا فقط سه تا زن دیده میشود که یکیشان روی تختهای بازی کنار یکی از پوکربازها نشسته. از همراهم میپرسم: «مگر میشود دو نفر در یک تیم بازی کنند؟» به جای او کسی که بغلش نشسته جواب میدهد: «کریمه دیگه، فکر میکنه اگه عشقش پشت دستش بشینه براش شانس میاره. خیلی از قماربازا به این اعتقاد دارن. البته همیشه کسی که پشت دستشون میشینه عشقشون نیست ممکنه هر کسی باشه که اونا فکر کنن براشون شانس میاره.» میپرسم: «واقعا میاره؟» جواب میدهد: «نمیشه گفت؛ حتما شانس میاره ولی پوکر، بازی بلوفه، وقتی اعتمادبهنفست بره بالا بهتر بلوف میزنی وقتی ام بهتر بلوف بزنی احتمال بردت میره بالا.»
کسی که هیچوقت «جا» نمیرود
«الان دیگه طرف میره جا!» این را یکی که به تخت کنار چوبهای دیوار اشاره میکند میگوید و میخندد. دنبال نگاهش را میگیرم. دو نفر زل زده اند به هم، بعد از چند ثانیه یکیشان میگوید: «من، جا» و ورقهایش را میگذارد وسط. همراهم توضیح میدهد که حالا فقط دو نفر در بازی باقی مانده اند. تا وقتی که پشت سر هم ریس (race) کنند یعنی مبلغ را به نوبت بالا ببرند یا یکیشان برود «جا» بازی ادامه دارد. یکیشان که لاغر و بور است سه تا از دایرههای سرامیکی جلوی خودش را که اسمش چیپ است و هر کدام قیمتی را نمایندگی میکنند، میگذارد وسط. آن یکی که درشتتر است با دیدن مبلغ، ورقهایش را زمین میگذارد و به جمع «جا»رفتگان میپیوندد. بور لاغر بلند میخندد و برگهها را برمیگردانند. صدای خنده اش بالاتر میرود و آخرین کسی که رفته جا با مشت میزند روی میز و بلند میشود. چند فحش زیر لب میدهد و با لگد میکوبد به دیوار. یکی که بالای میز ایستاده چیزی روی کاغذ مینویسد. برنده که بعدا میفهمم اسمش «مسعود» است چیپهایی را که برده جمع میکند و بلند به کسی که پشت دخل ایستاده سفارش چایی میدهد: «چایی مشتیها!» می آید سمت تخت ما. به پشتی تکیه میدهد و پایش را دراز میکند.
میپرسم: «چه قدر بردید؟» جواب میدهد: «شش میلیون ناقابل. ای کاش رو یه تخت گرونتر مینشستم. حالا ایشالا دست بعد.» کسی که برایش چایی می آورد میگوید: «مسعود شش دست تو این منطقه معروفه. هر دفعه چه رو دور باشه چه نباشه باید شش دست بازی کنه.» می پرسم: «اگر هر شش دست رو ببازی چی؟» میگوید: «احتمالش خیلی کمه. البته شده یه وقتهایی رو دور نباشم حتی تو بعضی از دستا باخت سنگین بدم ولی شش برای من مقدسه، باید شش دست بازی کنم. یه قانون دیگهام دارم، هیچوقت نمیرم «جا»، هر چی میخواد بشه، بشه.» بچه حوالی خیابان آزادی است. در کار فروش ضبط ماشین است. کاروکاسبی اش بد نیست اما به گفته خودش این چیز دیگری است. «نه اینکه از این راه مایه دار بشیم ها، نه این خبرها هم نیست. لامصب پولش اصلا برکت نداره به هر زخمی بزنی یه زخم دیگه از بغلش در میاد. وجدانا کسی رو ندیدم از این راه پولدار بشه و پولدار بمونه. ولی وقتی یه بار میبری انگار یه چیزی تو دلت میجوشه میخوای دوباره امتحان کنی. باختش هم همینطوره، هر بار میبازی با خودت میگی من دیگه غلط کردم ولی باز میای سراغش واسه همون چیزی که منتظری تو دلت بجوشه.» میپرسم: «یعنی رسما به قمار معتادی؟» میخندد: «از شیشه که بهتره! ولی جدا از شوخی نمیتونم بگم معتادم یا نه.» یکی را که اسمش «مهدی» است صدا میزند و میگوید: «ولی این یارو واقعا معتاده.»ترس، دشمن شماره یک من است
«میدونی خانم! بالای 10ساله که دارم بازی میکنم، اولین بار 13سالم بود که نشستم پای ورق، اول فقط 21 بازی میکردم ولی بعد دیدم پوکر یه جور دیگه است.» در یکی از رستوران های همان حوالی کار میکند. شبها هم همانجا میخوابد. کمی لهجه دارد و اصالتا بچه فشم است. قمار را از پدرش به ارث برده: «بابام از اون خرابای قمار بود. همینم برای ما ارث گذاشت. کل زندگیشو باخت. حتی یه بار از ترس طلبکارای قمار فرار کرد رفت جنوب؛ اونجا چند سال کار کرد. مادرم سر همین ولش کرد. منم برای همین زن نمیگیرم، میترسم.» میپرسم: «مگر کارت فقط همین است؟» چایی می خواهد. به قلیان پک میزند و میگوید: «نه همین نیست ولی اصل درآمدم از این راهه. درآمدم خیلی بیشتر از کساییه که سر کار درست وحسابی هستن اما ترس دارم. یعنی بدی من اینه که قدرت ریسکم آنقدر که میخوام بالا نیست. پوکر بازی ریسک و بلوفه. آخرین کسی رو که پای دست مسعود نشسته بود دیدید؟ اگه جا نمیزد برنده بود. فقط از اینکه مسعود خیلی راحت ریس کرد، ترسید؛ فکر کرد دست اون بهتره و جا رفت.» درباره میانگین درآمدش از قمار میپرسم. جواب میدهد: «ماهی دوسه تومن رو در میارم. دارم تو تهران خونه میخرم همه رو می ریزم اونجا. به مادرم قول دادم پول خونه که دراومد دیگه دست به ورق نزنم.» این را که می گوید مسعود میزند پشتش و میگوید: «خیلی هم دل ننه ت رو خوش نکن.» بعد هم دستش را میگیرد میبرد کنار تختی که یکی بالایش ایستاده و داد میزند: «پنج تومنی هاش بیان.»
نمیخواهم دستم جلوی کسی دراز باشد
تقریبا همه دارند بازی میکنند جز چند نفر. حتی بعضی تخت ها تفریحی می زنند و پولی وسط نمی گذارند. میروم کنار دیوار کوتاهی که از آنجا دم در پیداست. به لندکروز نگاه میکنم. زنی حدود 30ساله به دیوار تکیه داده و سیگار میکشد. همانی است که پشت دست کریم نشسته بود اما انگار برایش خوش شانسی نیاورده چون اخم هایش توی هم است و جواب لبخندم را نمی دهد. از بالا به لندکروز جلوی در نگاه میکنم. سر تا پای ماشین گلی است. به زن نگاه میکنم و میگویم: «کثیفه، ولی خیلی ماشین خوبیه.» با سرش به پسری که حدود دو متر آن طرفتر ایستاده اشاره میکند و میگوید: «مال سجاده، آفرودبازه حرفه ایه.»
سجاد صدایش را می شنود و می آید سمت ما. می گویم: «با این ماشین گرون دیگه چرا قمار میکنی؟» می خندد: «قابل شما رو نداره. نصف پولشو تو سه شب بردم. بابام کف کرده بود، فکر نمی کرد عمری بتونم بدون پول اون همچین چیزی بخرم.» بچه سعادت آباد است. قلیانش را گذاشته روی زمین و شلنگش را دستش گرفته. میگویم: «خیلی باهوشی یا خیلی خوش شانس؟» باز هم می خندد: «شاید هر دو، شاید هم هیچ کدوم فکر کنم خیلی پرروام. اول ها چپم پر بود خیلی خرکی بازی میکردم بد هم می باختم ولی ولوله افتاده بود تو جونم که باید بازی کنی. خلاصه همه سر همین خرکی بازی هام باهام بالا میبستن ولی من راه افتادم، ریسک سنگین کردم و افتادم رو دور برد.»درآمدش از پوکر و چندجور شرط بندی دیگر تامین میشود «البته خیلی هم درآمد ندارم، در همین حد که خرج گشتن و تفریح و تیپ و قیافم دربیاد برام بسه. اینا رو هم میکنه 5،6 تومن که یا اینجا کاسب میشم یا تو بازیهای دیگه. همین که دستم جلوی بابام دراز نیست بسه. من آدم امروزم، به فکر فردا نیستم اگر هم یه شب یه برد مشتی بزنم همه میدونن که فرداش یه مهمونی توپ میگیرم، همه رو خرج رفقا میکنم.»
می پرسم چرا پولت را نمیزنی به کار؟» جواب می دهد: «چه کاری از این بهتر؟ مگه دیوانه م توی این اوضاع؟ البته میخوام بعدها که بیشتر پول درآوردم، تو ترکیه یه ویلا بخرم.» پسری که کنارش ایستاده و تا الان سکوت کرده بود، شلنگ قلیان را از دست سجاد میگیرد و میگوید: «راست میگه خدایی خیلی لارجه.» بچه محل سجاد است اما خودش میگوید که جرات او را ندارد: «سجاد خیلی کله ش خرابه ولی من هنوز نمیتونم ریسک کنم. تا می بینم طرف تریپ پر برداشته دست ودلم میلرزه میخوام سریع جا بزنم همون قدری که گذاشتم رو میز ببازم تموم بشه.» اشکان ترس های دیگری هم دارد: «از طرفی هم هی می ترسم پلیس بریزه اینجا داغونمون کنه. اگر بابام بفهمه قمار میکنم نصفم میکنه.» سجاد به این حرفش میخندد و میگوید: «خب نکن داداش مجبوری مگه؟» اشکان آرام با مشت میزند به بازوی سجاد و میگوید: «این منو اینجا گرفتار کرد. تا الان بیشتر از اینکه ببرم باختم ولی بازم میخوام بیام. می خوام مثل سجاد بدون پول بابام ماشین بخرم. چشمم یک دوج مشکی رو گرفته برای آفرود. الان ماهی دو بار می آیم اینجا بازی میکنم میخوام انقدر بازی کنم تا پول دوج مشکی رو برنده بشم. از طرفیام یه حال خاصی داره. اینجا همه چی خیلی جالبه، قوانین باحال، قایمکی بازی های بامزه. خلاصه اینجا برام جذابه.»
کشور پوکر، قوانین خودش را دارد
ساعت حدود 12نیمه شب است. حرفهایمان با سجاد و اشکان گل انداخته که سر یکی از میزها دعوا میشود. دو نفر یقه هم را گرفته اند. فحش میدهند و همدیگر را متهم به تقلب میکنند. سر میزهایی که بازی برقرار است انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، کسی چشمش را از ورق ها برنمی دارد و دستش را برنمی گرداند. دو نفر که از اول دارند به همه سرویس میدهند به سمت طرفین دعوا میروند و جدایشان میکنند. یک نفر هم دستش را گذاشته روی چیپ و ورزقهایی که وسط بوده تا چیزی عوض نشود و بلوای دیگری راه نیفتد. در نهایت قرار میشود از اول ورق پخش کنند. امیر که انگار بزرگتر اینجاست و از اول شب در حالی که چایی میریخته حواسش به همه چیز هم بوده با غرولند از میز دعوا فاصله می گیرد و برمیگردد پشت دخل. میروم که یک خوراکی برای خودم دست و پا کنم. کنارش می ایستم و می گویم: «خوب شد بالا نگرفت.» میگوید: «غلط کردن. اینا همه شامورتی بازی های محسنه. همینطوری اوضاع که خراب میشه دبه میکنه که فلانی دست منو دید یا ورق بد بُر خورد، حتی چند بار خودم بیرونش کردم ولی آدم نمیشه.» میپرسم: «اگر دعوا بالا بگیرد یا کسی دبه کند که پول نمیدهم چه کار می کنید؟ پای پلیس به اینجا باز نمی شود؟» چند قاشق سر پر چایی میریزد توی قوری و میگوید: «پلیس؟ اینجا ایران نیست، کشور پوکره، قوانین و پلیس های خودش رو داره. اولا که هر کس همون اول پول میده چیپ میخره ثانیا دبه مبه نداریم مگه اینکه کسی از جونش سیر شده باشه. سوسولبازی که نیست.» میگویم: «کارتان خیلی سخت است، هم استرس دارید هم تا آخر شب باید سرویس بدهید. صرف می کند؟» اخم هایش می رود توی هم و می گوید: «آره که صرف میکنه. تو یه شب به اندازه یه ماه دولا راست شدن جلوی ملت دخل میزنیم. سهم ما از برد و باخت هر میز محفوظه. البته این به خاطر اعتبارمونه ها. الکی نیست که هر کسی بتونه همچین محفلی راه بندازه. باید کلی آشنا و دهنبند اینور و اونور داشته باشیم.»
بنگاه اقتصادی شبانه
اینطور نیست که سفره خانه سر ساعت معینی تعطیل شود و همه بروند سراغ زندگیشان. آدمها کم کم میروند. مثلا یکی باخت سنگین میدهد و با عصبانیت میزند بیرون. کریم پشت سرش با خنده داد میزند: «بپا تصادف نکنی حالا.»
تا جایی که میتوانم سر دربیارم چیزی حدود 200میلیون تومن سر تختهای مختلف برد و باخت شده است. تازه به گفته سجاد اینها که چیزی نیست بعضی خانهها توی دل شهر رقمهای میلیاردی جابه جا میکنند. ما و سجاد و اشکان که روی هم 13میلیون برده و 9میلیون باخته اند از در سفره خانه میزنیم بیرون. سجاد میگوید: «امشب، شب ما نبود. کلا وقتی قرارها می افتن به روزهای فرد ماه من نباید سنگین بازی کنم. البته این رقم ها برای اینجا سنگینه. دیدم که تو مهمونی های بچه پولدارها سبکترین میز 100میلیون بسته میشه.» تمام راه برگشت را به جای اینکه شعر بخوانم به اختلاف حقوق خودم با رقم میزها فکر میکنم، اما حرف هایی که درباره برکت نداشتن پول قمارها شنیدهام کمک میکنند که راه را راحت تر برگردم.نویسنده: فاطمه رجبی