هدیه «داش آکل» به مسعود کیمیایی
هدیه «داش آکل» به مسعود کیمیایی
هدیه «داش آکل» به مسعود کیمیایی
هدایت؛ نویسنده یا راویِ آن رئاليسمِ اصل ؟
هدایت؛ نویسنده یا راویِ آن رئاليسمِ اصل ؟
هدایت؛ نویسنده یا راویِ آن رئاليسمِ اصل ؟

داش آکل را همه اهل شیراز دوست داشتند. حالا در سر دزک، بسیاری اگر فراموشش نکرده بودند، هنوز هم به پهلوان عشق می ورزیدند. ابراهیم گلستان نیم قرن پیش نوشته شیراز عوض شده و البته که باید عوض می شده؛ حالا هم شیراز بسیار بیشتر عوض شده و البته که... . داش آکل، ماجرایی واقعی است؛ آنقدر واقعی، که اگر بخواهی قصه اش را بپردازی و به تصویرش بکشی، مجبور باشی آغاز ماجرا، آن عبارتِ معروف را بنویسی: «همه اشخاص و وقایع داستان، واقعی است».
سیمای داش آکل را در سه سپهر از تاریخ معاصر باید به جستجو نشست؛ نخست آن عهدی را که او در سر دزک شیراز داد از بیدادگر می ستاند و روایت هایش البته کاملا پهلوانی و مربوط به آدم خوب قصه ها نیست و این به دهه های میانیِ قرن پیش مربوط است.
دوم، 1311 است که صادق هدایت «سه قطره خون»اش را به دست چاپ می سپارد؛ داش آکل، یکی از ده داستان کوتاه این مجموعه داستان است و شاید خوش اقبال ترین آن ها؛ خوش اقبال به این خاطر که چهار دهه بعد و در سومین سپهر، کارگردانی جوان، با اقتباسی آزاد، آن را به مردمی ترین داستان هدایت تبدیل میکند.مسعود کیمیایی پیش از آنکه در سال 1350 داش آکل هدایت را بسازد، شاید به این سودا که تصویری حقیقی تر از لوطی معروف شیرازی ها کسب کند، راهی شیراز و سر دزکش میشود. آنجا با پیرمرد 94ساله برنج فروشی مواجه میشود که از یارانِ کاکارستم ـ همان که همه اهالی شیراز میدانستند که او و داش آکل سایه یکدیگر را با تیر می زدند ـ و البته از همدلان داشی است. در فیلم هم نقش او را جلال پیشواییان بازی کرده. او حقیقتی تلخ از داش آکل جلو روی کیمیایی قرار می دهد. اینکه ماجرا آنقدرها هم که هدایت نوشته، قهرمانانه نبوده؛ او هم مثل خیلی از سر دزکی ها راوی همخوابگی داش آکل و مرجان و عذاب وجدان لوطی از خیانت در میراث حاج صمد بوده است.
عذاب وجدانی که به زعم پیرمرد، سبب ساز خودکشی تلویحی داش آکل است: «داش آکل با کاکارستم هماهنگ بوده که وقتی زمینش زد، پشت به کاکا کند و آن نالوطی هم قمه را فرو کند پشت داش آکل و عذاب وجدان تمام.» اما کیمیایی هم مثل هدایت، روایت های شفاهی سر دزک را به کناری نهاده و اساس فیلمش را، بر داستان عشق بی فرجام داش آکل و تنهایی هدایت بنا کرده: «اصلاً زندگیاش ما را تكان داد و نمیدانستیم چهكار بكنیم؛ هرچند قصّه ما، بههرحال، «داش آكُل»ی بود كه «هدایت» نوشته بود. من زیاد نمیتوانستم به قصّه واقعیِ «داش آكُل» فكر بكنم؛ هرچند شنیدنِ قصّهاش، همه ما را بههم ریخت. بههرجهت، روایتِ این پیرمرد، همه تن و توشِ داستانِ ما را بههم میریخت، اگر میخواستیم به حرفهایش گوش كنیم. این بحث بود كه آیا «هدایت» این قصه را گوش كرده و «داش آكُل»اش را نوشته، یا اینكه فقط یک چیزی را شنیده و قصهای را نوشته كه خودش دوست داشتهاست.
یعنی میشود اینجور بحث كرد كه «هدایت» در این مورد، بیشتر «نویسنده» است یا «راویِ» آن رئالیسمِ اصل. من به نظرم آمد كه «هدایت» به همه حرفها گوش نكردهاست. اگر ما هم میخواستیم از یک جا به بعد، به این روایتِ شفاهی كار داشته باشیم نمیتوانستیم، چون برایِ فیلمسازی، از محدوده اخلاقِ آن روزگار بیرون بود. ولی، بههرحال، خودِ قصّه اصلی هم فوقالعادهاست». به تصویر یا کلمه کشاندنِ حقیقت ماجرای داش آکل را برای چه کسی کنار گذاشته اند؟
الواحِ سرتقِ تاریخی
سر دزک، از قدیمی ترین محله های شیراز است؛ حالا، چیز عمده ای از بافت تاریخی اش به جا نمانده، حتی دیوارهای کاه گلی خانه های کنار چهارسوق، که بی صاحبند، بازسازی شده اند؛ کمی از کاه گل ها اما، الواح سرتقی اند که از گوشه گوشه آجرهای تازه، بیرون می زنند و شیراز تازه را به لجبازیِ لوطی گری های داش آکل می خوانند.
پیرمردترین هاش هم، یادی از داش آکلِ مجسد و حتی داش آکلِ توی «سه قطره خون» ندارند. پیرمرد حمامی اما، روزهایی را به یاد می آورد که گروه تولید فیلم کیمیایی به اینجا آمده اند؛ کجا؟ آن سر محله، کنار مسجد فلان و این سر، کنار مجتمع فلان. هیچیک باقی نمانده. نه قهوه خانه دومیل، نه چارسوق، نه زورخانه. به جستجوی چه آمده ایم؟ ردپاهای داش آکل را از کجاهای این خانه ها و دکان ها و خیابان ها خواهیم یافت؟
به که بگویم؟
(قهوه خانه دو میل/ پاساژ داش آکل)
«یک روز داش آکل روی سکوی قهوه خانه دو میل چندک زده بود، همانجا که پاتوغ قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شله سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسه آبی می گردانید. ناگاه کاکارستم از در درآمد...» شروع داستان، فرسخ ها فاصله دارد با روایت های تباهیِ پهلوان. هنوز، نامش، لرزه می اندازد به پشت هر چه نالوطی. در دو میل، کسی نطق نمی تواند. هر چه راه بندان و آزار و اذیت زن و بچه مردم است، دو نقطه تلاقی و پایان دارد؛ دو میل و داش آکل. هر روز می آید اینجا و قفس را کنار دستش می گذارد و منتظر چای می ماند؛ با آن طوطی که در پایان داستان، پیغام رسان عشقِ نافرجام مرجان است: «مرجان... مرجان... تو مرا کشتی... به که بگویم... مرجان... عشق تو... مرا کشت.»
چندسالی بیشتر نیست که قهوه خانه را تعطیل کرده اند. حالا شاید به پاسداشتش، دست کم نامش را روی پاساژ گذاشته اند.
مرجان؛ آن ارث وکالتی
(سر دزک؛ چهارسوی حاج سیدغریب)
داش آکل چندباری کاکارستم را در چهارسو زمین زده و روی سینه اش نشسته، اما سگ کشی به راه نینداخته. پس از مرگ حاجی صمد، وارث اموال شده؛ مهم ترینشان هم دختر چهارده ساله اش مرجان، که هوش از سر لوطی سر دزک برده. اما مگر میشود ارثِ وکالتی را تصاحب کرد؟ این چه ارثی است؟ وای... مرجان. عشق مرجان، سودای لوطی گری را کمرنگ کرده و حالا چهارسو را کاکارستم قرق کرده. داشی کجاست؟ عشق مرجان، شیراز را بی پشت وپناه کرده. سر دزکی ها فوق قهرمانشان را در عشقی نفسگیر از کف داده اند؛ عشق آدمیزاد به آدمیزاد.
از چهارسوی حاج سیدغریب چیزی بر جا نیست. سر محله دزک، حالا خیابانی دو بانده است، اما نزدیکترین ورودی کوچه های سر دزک، نیمچه شمایلی، نه از آن چهار سو، که از تنگه و باریکه های دزک دارد.
دکان های ادویه و البسه
(قهوه خانه پاچنار/ کافه تریا داش آکل)
پاچنار قهوه خانه داش آکل نیست. پاتوغ او دو میل است. همین است که کاکارستم رجزهایش را به پاچنار آورده: «در قهوه خانه پاچنار اغلب توی کوک داش آکل می رفتند و گفته میشد: داش آکل را می گویی؟ دهنش میچاد، سگ کی باشد؟ یارو خوب دک شد، در خانه حاجی موسموس میکند، گویا چیزی می ماسد، دیگر دم محله سر دزک که میرسد دمش را تو پاش می گیرد و رد میشود».
کافه تریا، در کلیتِ خود تلاشی مذبوحانه است برای بازسازی سنت قهوه خانه؛ آنقدر تصنع در خود دارد که سوی دیگر پشت بام را برای پرتاب انتخاب می کند. راسته کاسب های محله سر دزک، پر است از دکان های ادویه و البسه. این دوتا گویا، جای پاچنار سبز شده اند؛ یکیشان پر است از تصویرهای فیلم داش آکل و البته یک تصویر که مدعی است خود داش آکل است در تخت جمشید.
فاجعه کجا رخ داد؟
(گرمابه محتسب)
«آنچه که نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پیدا شد، آنهم چه شوهری که هم پیرتر و هم بدگل تر از داش آکل بود.» آن عبارت محتوم را همین جا گفته اند. مرجان را خواهر یارو، اینجا از مادرش خواستگاری کرده: حمامی که نه در فیلم کیمیایی نشان داده میشود، نه در داستان هدایت هست. اما، در فیلم، مادر مرجان است که پرده از مکان فاجعه برمی دارد.
حمام محتسب در کوچه اول محله، قدیمی ترین حمام و تنها گرمابه فعال اینجاست؛ زنانه اش قدیمی تر است. می گویند خیلی وقت است کار میکند و به عهد داشی ها و لوطی های سر دزک هم قد می دهد.
نویسنده: صابر محمدی